قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۵ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیشب یک جایی خواندم نوشته بود: «صبح زود بیدار شدن هم روزی خداوند است».

.

بعد من فکر می کنم. به اینکه همیشه دلم می خواسته هر روز صبح های خیلی زود یک تقی به توقی بخورد من از خواب بیدار شوم، هیچ کاری نداشته باشم. قراری کلاسی چیزی در کار نباشد بعد دوباره خودم را فرو کنم زیر پتو و همینطور بگیرم بخوابم...تا ظهر.

  • خاتون

و هیچ رسولی برای این مردم نازل نمی آید جز آنکه به استهزای او می پردازند. «11،حجر»

  • خاتون

دیشب آنقدر خسته بودم که گشنه و تشنه وارد رخت خواب عزیزم شدم. و تا ساعت شیش و چهل و پنج دقیقه ی صبح دیگر هیچ چیز یادم نمی آید. قرار بود صبح بیدار شوم و کتاب دفتر هایم، که روی میز پخش و پلا شده بودند را جمع کنم بچینم -بخوانید بچپانم- توی کیفم و نون و پنیر چایی ام را بخورم و بعد با سرعت بسیار زیادی بند کفش هایم را ببندم و با بستن در آرزو کنم امروز روز خوبی باشد و من حجم زیادی از درس های عقب افتاده ام را پیش ببرم و نهایتاً روزم را با امید به خدای بزرگ و مهربان شروع کنم و از مسیر شماره ی دو خودم را به کتابخانه برسانم و توی راه حواسم باشد که ببینم بلاخره مسیر شماره ی یک به کتابخانه نزدیک تر است یا دو؟

خب می دانید؟ من فکر می کنم این خیلی مهم است که بالاخره بتوانم تشخیص بدهم مسیر شماره ی یک راهم  را کوتاه تر می کند یا شماره ی دو. هرچند مسخره اما این روزها عمیقن نیاز دارم بدانم کدامیک از این دوتا مسیر کوتاه تر است. می دانید؟ آدم ها گاهی یک مدلی می شوند. می خواهید بپرسید چه مدلی؟ خودم هم نمی دانم. پس نپرسید.

خب حالا حدس بزنید چی شد؟ آفرین درست حدس زدید من موفق نشدم که جواب یکی از مجهولات ده ماهه ی اخیرم را پیدا کنم و این تاسف بار است. می پرسید کدام مجهول؟ خب معلوم است. همین که مسیر شماره ی یک نزدیک تر است یا دو؟ تاسف برانگیز است نه؟ راستش این قضیه دیگر دارد جیغ خودم را هم کم کم در می آورد. پس ترجیح می دهم فعلا بی خیالش بشوم. گویا اینطوری بهتر است.

.

بالاخره رسیدم به کتابخانه، توی راهروی ساختمان میم را دیدم که مثل همیشه داشت از سرماخوردگی بی موقع اش گله می کرد. بعد با یک صدای گرفته و یک لحن بامزه ای که نمی توانم توضیحش بدهم بهم گفت مسئول ساختمان با درخواست ما موافقت نکرده و باید تا ساعت پنج سالن مطالعه را خالی کنیم! بهش گفتم ناراحت نباشد، شاید واقعن هم وقت نمی کند بخواهد ما را ببیند و به حرف های ما گوش کند. اینهمه حرص خوردن ندارد که. این درحالی بود که خودم داشتم از غصه می مردم و از اینکه مسئول جدید ساختمان آنقدر وقت ندارد! یک ربع ساعت وقت گران بهایش را به دو سه تا دختر بچه ی کنکوری بدهد توی دلم یک حالت خیلی بدی شدم که شاید باورتان نشود.. بالاخره من با یک حالت این :( جوری رفتم سر درس خودم. میم هم نمی دانم چه جوری ولی رفت سر درس خودش و تا ظهر هیچ حرفی نزدیم.

.

موقع ناهار یک ساعت تمام با یک میم دیگر داشتم صحبت می کردم که مثلا بهش بفهمانم نباید زیر کتابی را که از مخزن امانت گرفته با مداد خط بکشد، مال شخصی نیست که. بیت المال است و از این حرف ها. می گفت دلیلی ندارد توی کتابی که قبلا خط کشیده اند و کثیف شده با مدادش دور نکته های مهم دایره نکشد. بعد وقتی دید من دوتا پایم را کرده ام توی کفش پای راست خودم، ترجیح داد حرفم را بپذیرد و تازه قول هم داد که همه ی خط خطی های توی کتاب را هم خودش پاک کند. بعد من هم قول دادم که اگر عادت بد ناخن جویدنش را هم ترک کند او را برای پسرم خواستگاری کنم.

.

و نهایتاً بعد کلی سر و کله زدن با کتاب ها و بالاخره به نتیجه ی کمی دلخواه رسیدن، پیاده راه کتابخانه تا خانه را گز کردم و از مسیر شماره ی سه که اتفاقا کلی هم از دوتا مسیر قبلی طولانی تر است به خانه برگشتم. عجیب است ولی خسته تر از آن بودم که بخواهم فکر کنم بالاخره کدامیک از دوتا مسیر یک یا دو را انتخاب کنم تا مثلن زودتر به رخت خواب عزیزم برسم. می دانید که؟ آدم ها گاهی یک مدلی می شوند، یک مدلی که شاید خودشان هم بلد نباشند برایتان توضیحش بدهند. تمام.

  • خاتون

می دانید خانوم خ. خیلی دوست داشتم که دست از این مسخره بازی هایتان بردارید و خیلی دوست داشتم هر چه زودتر بزرگ شوید و این بچه بازی ها را کنار بگذارید. البته این چیز ها را من نباید به شما بگویم خانوم خ. اما انگار خودتان دوست دارید که همیشه یک بچه باقی بمانید و عین پنج ساله ها رفتار کنید و تمام نوزده سالی که برای بزرگ شدنتان سپری کردید را فراموش کنید. اصلن می دانید؟ شما هیچ وقت بزرگ نمی شوید و همیشه همین طور یک دختر بچه ی پنج ساله باقی می مانید. انگار خیلی خوشتان آمده از اینکه خودتان را توی آینه نگاه می کنید و شانه هایتان را می اندازید  بالا و بعدش دوباره همان حرف های مسخره ی قبلی تان را تکرار می کنید و هیچ هم برایتان مهم نیست که دور و برتان چه اتفاقی دارد می افتد. اصلن شما که اینقدر مضخرف نبودید؟همیشه همینطوری بودید؟ زندگی خودتان است و به هیچکی هم ربطی ندارد؟

.

+ من خودتان هستم خانوم خ! کمی خودتان را عوض می کنید لطفن؟ به خاطر من، بخاطر تمام دنیا اصلا.

  • خاتون

توی شب های تاریک من پنیر پیتزا می ریزند...

  • خاتون