دیشب آنقدر خسته بودم که گشنه و تشنه وارد رخت خواب عزیزم شدم. و تا ساعت شیش و چهل و پنج دقیقه ی صبح دیگر هیچ چیز یادم نمی آید. قرار بود صبح بیدار شوم و کتاب دفتر هایم، که روی میز پخش و پلا شده بودند را جمع کنم بچینم -بخوانید بچپانم- توی کیفم و نون و پنیر چایی ام را بخورم و بعد با سرعت بسیار زیادی بند کفش هایم را ببندم و با بستن در آرزو کنم امروز روز خوبی باشد و من حجم زیادی از درس های عقب افتاده ام را پیش ببرم و نهایتاً روزم را با امید به خدای بزرگ و مهربان شروع کنم و از مسیر شماره ی دو خودم را به کتابخانه برسانم و توی راه حواسم باشد که ببینم بلاخره مسیر شماره ی یک به کتابخانه نزدیک تر است یا دو؟
خب می دانید؟ من فکر می کنم این خیلی مهم است که بالاخره بتوانم تشخیص بدهم مسیر شماره ی یک راهم را کوتاه تر می کند یا شماره ی دو. هرچند مسخره اما این روزها عمیقن نیاز دارم بدانم کدامیک از این دوتا مسیر کوتاه تر است. می دانید؟ آدم ها گاهی یک مدلی می شوند. می خواهید بپرسید چه مدلی؟ خودم هم نمی دانم. پس نپرسید.
خب حالا حدس بزنید چی شد؟ آفرین درست حدس زدید من موفق نشدم که جواب یکی از مجهولات ده ماهه ی اخیرم را پیدا کنم و این تاسف بار است. می پرسید کدام مجهول؟ خب معلوم است. همین که مسیر شماره ی یک نزدیک تر است یا دو؟ تاسف برانگیز است نه؟ راستش این قضیه دیگر دارد جیغ خودم را هم کم کم در می آورد. پس ترجیح می دهم فعلا بی خیالش بشوم. گویا اینطوری بهتر است.
.
بالاخره رسیدم به کتابخانه، توی راهروی ساختمان میم را دیدم که مثل همیشه داشت از سرماخوردگی بی موقع اش گله می کرد. بعد با یک صدای گرفته و یک لحن بامزه ای که نمی توانم توضیحش بدهم بهم گفت مسئول ساختمان با درخواست ما موافقت نکرده و باید تا ساعت پنج سالن مطالعه را خالی کنیم! بهش گفتم ناراحت نباشد، شاید واقعن هم وقت نمی کند بخواهد ما را ببیند و به حرف های ما گوش کند. اینهمه حرص خوردن ندارد که. این درحالی بود که خودم داشتم از غصه می مردم و از اینکه مسئول جدید ساختمان آنقدر وقت ندارد! یک ربع ساعت وقت گران بهایش را به دو سه تا دختر بچه ی کنکوری بدهد توی دلم یک حالت خیلی بدی شدم که شاید باورتان نشود.. بالاخره من با یک حالت این :( جوری رفتم سر درس خودم. میم هم نمی دانم چه جوری ولی رفت سر درس خودش و تا ظهر هیچ حرفی نزدیم.
.
موقع ناهار یک ساعت تمام با یک میم دیگر داشتم صحبت می کردم که مثلا بهش بفهمانم نباید زیر کتابی را که از مخزن امانت گرفته با مداد خط بکشد، مال شخصی نیست که. بیت المال است و از این حرف ها. می گفت دلیلی ندارد توی کتابی که قبلا خط کشیده اند و کثیف شده با مدادش دور نکته های مهم دایره نکشد. بعد وقتی دید من دوتا پایم را کرده ام توی کفش پای راست خودم، ترجیح داد حرفم را بپذیرد و تازه قول هم داد که همه ی خط خطی های توی کتاب را هم خودش پاک کند. بعد من هم قول دادم که اگر عادت بد ناخن جویدنش را هم ترک کند او را برای پسرم خواستگاری کنم.
.
و نهایتاً بعد کلی سر و کله زدن با کتاب ها و بالاخره به نتیجه ی کمی دلخواه رسیدن، پیاده راه کتابخانه تا خانه را گز کردم و از مسیر شماره ی سه که اتفاقا کلی هم از دوتا مسیر قبلی طولانی تر است به خانه برگشتم. عجیب است ولی خسته تر از آن بودم که بخواهم فکر کنم بالاخره کدامیک از دوتا مسیر یک یا دو را انتخاب کنم تا مثلن زودتر به رخت خواب عزیزم برسم. می دانید که؟ آدم ها گاهی یک مدلی می شوند، یک مدلی که شاید خودشان هم بلد نباشند برایتان توضیحش بدهند. تمام.