قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

+

این پست حرفی برایِ گفتن ندارد! فقط آمدیم چند تا دانه مثبت بزنیم و برویم!!

***

+بالاخره دستمان به یکی از آن به اصطلاح "طومار" ها رسید. با ماژیکِ قرمز درشت نوشتم: به امیدِ روزی که کودکانِ فلسطینی بتوانند در صحنِ مسجدالاقصی "بازی" کنند!

خدا خودش میداند اینروزها ما قلبمان برایِ شما می تپد.../امضاء: خاتون!

+یک وقت فکر نکنی ما جوگیرِ دوست و رفیق بازی هایمان شده ایم ها! نه! ما فقط داریم سرمان را کمی گرم می کنیم که نبودنِ خواهرگلی را تحمل کنیم!

+بعد از کلی تلاش و مجاهدتِ این امیرداداشمون، صدایِ اسراء کوچولویِ تپلی مان را شنیدیم. بسی آرام گشتیم. به خدا!

+دورِ دومِ خوانشِ "منِ او" را داریم تمام میکنیم. با تشکر از دوستِ خوبم"رینبو" D:

+بیخیالِ انتخاب رشته و نتایج و این حرف هاییم!! شمعدانیِ عزیزمان هم خوب شده-رنگ به رخ نداشت طفلک- با چاره اندیشیِ مامان خانوم خاکش را عوض کردیم.الحمدلله دارد میخندد!

+با اینهمه دلم غم دارد انگار!:|

*باز آ که غم از دل برود چون تو بیایی...*

عکس نوشت: من پرِ خاطره ی خوبم از این کف دستی ها:)

  • خاتون

کلاسِ خوب

دوستایِ خوب

خبرِ خوب

اتفاقِ خوب

استاد حسینیِ خوبِ خوبِ خوب...

  • خاتون

دنیا و مافیها را میخواهم لحظه ای بیخیال بشوم! حتی خواب هایِ امروز صبح را که مثلِ سریال هایِ ماهِ مبارک پشت هم می آمدند را میخواهم فراموش کنم.حتاتر حرف هایِ جنابِ مشاور را! حرف های خشکِ جنابِ مشاور را! چقدر ناراحتم کرده بود. چقدر از آینده ی شغلی حرف زده بود! چقدر به اولویت هایِ من بی توجهی کرده بود!چقدر خشک و مردانه فکر کرده بود! چقدر خسته شده بودم از حرف زدن برایش! او از شدن حرف زده بود و من از نخواستن! بارها میانِ حرف هایش آرزو کرده بودم: ای کاش اینجا اتاقِ کارش بود! کاش ما به محلِ کارش میرفتیم! آنوقت خیلی محترمانه و خودمانی، "دیرم شده است" ی میگفتم و از جایم بلند میشدم و دستگیره را میچرخاندم و آنجا را ترک میکردم! و بعد همه ی حرف هایش را زیرِ چنارهایِ کنارِ خیابان دفن میکردم! که به خانه نیاورمشان! که حالِ خوبِ آن شبم را نگیرد! که شب به جایِ فکر کردن به تک تکِ کلماتش راحت میخوابیدم! ولی حیف که جنابِ مشاور خودش به خانه ی ما آمده بود. با بابا آمده بود. و من به خاطرِ بابا نشسته بودم به حرف زدن. به گوش دادن!...ولی او دفترچه را از دستِ من گرفته بود. از من چیزی نپرسیده بود. از علاقه و تصمیماتم چیزی نپرسیده بود. و بعد خیلی راحت برایم انتخاب رشته کرده بود! من حرف نمیزدم! نگاه میکردم فقط! برایم گفته بود باید پزشکی بخوانی! و این یعنی فاجعه!! من کنکورِ انسانی داده بودم! دفترچه ی انتخاب رشته ی علوم انسانی را از دستم گرفته بود، و از دکتر شدن و آینده ی شغلی اش برایم حرف زده بود. برایم میگفت از ریاضی و فیزیک! از اینکه باید بروم پیشش کلاسِ کنکور!

- چرا باید بیام کلاسِ فیزیک مهندس؟

- بخاطرِ اینکه باید بالا بزنی اینارو! مشکلِ زیست شناسی هم حل میشه با یکی از دوستام حرف میزنم!

- ولی من فیزیک نداره رشتم مهندس! انسانیه! ریاضی داره فقط! که اونم مشکلی نیست...

نگاهم کرده بود. خندیده بود. و لابد در دلش گفته بود: عجب زبان نفهمی هست این دختره! یک ساعت برایش از پزشکی میگویم! از آینده ی شغلی میگویم، آنوقت باز هم برایم ان قلت می آورد!!                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                         

ولی راستش او ان قلت آورده بود! توجه نکرده بود. نشنیده بود. گیرم که در دبیرستان تجربی خوانده باشم! گیرم که پزشکی هم شغلش تضمینی بوده باشد. گیرم که همه ی اینها درست! اما من تصمیمم را گرفته بودم. از همان تابستانِ سالِ سوم! راستییتش از همان موقع که آن خانوم معلمِ خوبِ زیست شناسی رفت! از همان موقع که دیگر زیست شناسی دوست نداشتم! از همان موقع که شروع کرده بودم به خواندنِ بی لذتِ درسی که دوستش داشتم روزی! از همان موقع ها که تصمیمِ جدیِ جدی ام را گرفته بودم!...من اهلش نبودم. همین!

حالا این استادِ بیرحم که حرفم را نشنیده بود! که توجه هم نکرده بود! آمده بود برایم از آرزوهایِ خودش میگفت!! از اینکه از همین چند سالِ پیش میخواهد پزشکی بخواند! از اینکه همان موقع بعدِ ارشدش تصمیمش را گرفته بوده! تصمیمِ جدیِ جدی اش را! و حالام که دارد دکترایِ برقش را میگیرد قرار است بعدش برود پزشکی بخواند! که چرا؟ که پزشکی شغلش تضمینیست، که پزشکی پول درش هست! یعنی فکر کن حالا که به برقش رسیده، به رشته ای که روزی خیلی دوستش میداشته! حالا که کلی دانشجو ازش استاتیک یاد میگیرند! و تاکید میکنم حالا که دیگر به عشقش رسیده و تازه میخواهد برودِ پیِ عشقِ جدیدش، آمده و برایِ من آن حرف ها را میزند! که باید عشقم را نادیده بگیرم! که بیخیالش بشوم! هرچه هم بهش میگویم من اصلن از اولش هم پزشکی را دوست نداشته ام! من هیچوقت نمیتوانم حتی به کسی آمپول بزنم! اصلن از بویِ سالن انتظارِ یک کلینیکِ معمولی یک حالی میشوم که نگو! میگوید: "الان دوست نداری، عادت میکنی بعدن"!!

- هع! عادت!! چه مفهومِ تلخ و زشتی!! (در دلم گفته بودم این را)

و او باز هم نگاه کرده بود. خندیده بود. بعد برگشته بود به بابا گفته بود: " من امشب کلی متعجب شدم آقایِ «شین»! دخترِ شما یک استثناءِ به تمام معناست!" بعد به آقایِ شین! گفته بود، دخترِ شما میگوید اگر گزینه ی پزشکی و مثلن ادبیات رویِ میزش باشد، گفته که بی شک ادبیات را انتخاب میکند! دخترِ شما استثنائی است آقایِ شین. استثنائی!

بعد سرش را رویِ دستش گذاشته بود، بعدتر حتی بابا خندیده بود! من به بابا نگاه کرده بودم! چقدر دوستش داشتم بابا را! چقدر برایِ نظرم احترام گذاشته بود! چقدر نگاهش را به من تحمیل نکرده بود! چقدر، چقدر دوست داشتنی شده بود!

*

یک اعتراف بکنم؟ من خودم هم تا همین دوسالِ پیش فکر میکردم، باید پزشک بشوم! یک پزشکِ خوب! هرچقدر هم سخت باشد ها ولی باید بشوم! تعیین رشته ی سالِ پیشترم این را گفته بود. همان موقع که زیرِ برگه اش نوشته بودم، رشته ی انتخابی: علومِ تجربی. و علومِ تجربی هم حکماً یک معنا دارد: پزشکی! همان موقع ها که یانگوم را دیده بودم فکر کرده بودم باید پزشک بشوم! و بعدش مثلن بروم به روستاهایِ دورافتاده، و مردم را خوب کنم. یا اینکه مردم را دوشنبه ها در مطبم رایگان ویزیت کنم. یا حتی به این هم فکر کرده بودم که اگر این یک روز در هفته بشود دو روز چقدر خوب میشود! مثلن دوشنبه ها و پنجشنبه ها ویزیت رایگان! آن وقت چقدر خدا بیشتر دوستم دارد! چقدر دعایِ خیر پشتِ سرم جمع میشود! واقعیتش هم همین است! نیست؟

*

پیش تر ها هم همینطور بود! بابا را داشتم میگفتم! هیچ وقت به ما نگفته بود فلان کار را باید بکنید یا نکنید! همیشه میگفت: به نظرِ من این کار عاقلانه تر به نظر میرسد. یا اینکه فلان کار درست تر است! حال انتخاب با خودتان است، هرطور که می پسندید، من حرفی ندارم! و حالا من فکر میکنم که دارم عاقلانه ترین کارِ دنیا را انجام میدهم. دارم با کتاب هایی آشنا میشوم که گمانم همیشه دوست داشتم باهاشان دوست باشم! من دارم میروم سراغِ علاقه ام. همین!

*

یک اعترافِ بزرگتر بکنم؟ اینروزها که قائلم به قضیه ی علاقه، آن هم به این شدت! در دلم "ح.ح" را شدیداً تحسین میکنم! او که پایِ علاقه اش شدید ایستاد. همه ی حرف ها و طعنه ها را نشنیده گرفت. و حالا هم دارد میرسد به چیزی که خیلی دوستش داشته! هرچند خیلی ها خیلی چیزها میگویند! هرچند خودم هم گاهی بهش گفته ام: عاقلانه تصمیم بگیر!! حالا تهِ دلم خوشحالم که دارد به عاشقانه ترین انتخابش میرسد! خوشحالم برایش این روزها! خیلی خوشحالم! مبارکا باشد حدیثه خانوم!:)

*

راستی بعد از حرف هایِ جنابِ مهندس، یا دکتر خانِ آینده! دلم برایِ خودم خیلی سوخت! که تمامِ عقایدم نادیده گرفته شده بود! و مسخره به نظر می آمد! دلم برای خودم خیلی سوخت که بعضی حرف ها را نزده بودم که نکند فکر کنند دارم شعار میدهم! و لابد دلم برایِ خودم خیلی میسوزد وقتی که مشاورخان تویِ دلش بگوید: همه ی اینها یک مشت حرفِ بچه گانه و کاملن دخترانه است، که روزی پشیمان میشود بخاطرِ انتخابش! به واقع که گفت و گویِ تلخی بود. حالم را اساسی گرفت! حالِ خوبِ دوشنبه روزم را گرفت! همان روزی که قرار بود در مطبی مریض ها رایگان ویزیت بشوند!:|

*

پس دنیا و آدمهایش را با تمامِ حرف ها و طعنه ها و اتفاق ها و غیره هایشان را دور میریزم از ذهنم، میروم مینشینم آهنگم را گوش میدهم، و به هیچ چیز فکر نمیکنم! یک نفر آن بالا بالاها نشسته و میخواند بغضِ تویِ نگاهم را! و بقولی: همین خوب است...همین!

یاعلی مددی...

*

-دوشنبه 20 مردادِ 1393 خورشیدی

  • خاتون

داشتم فکر میکردم که اصولن در زندگی از چه چیزهایی وحشت داشته و دارم، چیزهایی که خدارا شکر تا الان هیچوقت مطلقاً تجربه شان نکرده ام و اگر خدا بخواهد شاید هیچ وقتِ دیگری هم تجربه نکنمشان! چیزهایی که حتی از فکر کردن بهشان هم میترسیده ام...خیلی!

*

اولی:  فراق! یعنی اینکه قرار باشد یک سری "نبودن" هایِ طولانی(همیشگی هم میتوان نوشت)، را مجبور باشم تحمل کنم. اینکه از دست دادنِ عزیزانم را ببینم و بعدش مثلن همه چیز را بسپارم به دستِ سردی خاک، از آن دست مسائلی است که هیچ وقت نتوانسته ام خودم را قانع کنم. بخاطرِ همین هم است که همیشه شب هایِ قدر یا در زمزمه هایِ روزانه ام،همیشه بعد از اینکه از خدا طلبِ عمرِ باعزت برایِ عزیزانم کرده ام بعدش هم کلی به خدا التماس کرده ام که: ببین خدا جان اگر قرار است یک روزی زبانم لال، آن شتره که جلو درِ همه میخوابد -و شما بهتر میدانید- که حق است، از چهارکیلومتری خانه ی ما رد شود...همیشه از خدا خواسته ام که آن روز من نباشم! یعنی مرده باشم! اصلن هفت کفن پوسانده باشم!

*

دومی: از دست و پا افتادن در پیری. این را از خیلی ها شنیده ام. اینکه تقربیا همه مشترکند در نخواستنش...! راستش اینکه اگر قرار باشد یک روزی آنقدر پیر و ناتوان بشوم که از پسِ شخصی ترین امورِ زندگی ام هم برنیایم، هیچ جوره در کتم نمی رود! و دقیقن اینجاست که علم و هزار روش صیانت از سلامتی از نظرم میگذرد و آخرش هم خودم را قانع میبینم در این مسئله!!

*

سومی: تنهایی! حتی چشیدنش برایِ یک دوره ی کوتاه از زندگی هم برایم سخت و ناممکن است. همین هفته پیش با دیدنِ آن خانومِ پا به سن گذاشته! که آمده بود بعد از ظهرِ یک روزِ تنهایی اش را در هوایِ سالمِ پارک بگذراند، با گرفتنِ ردِ نگاهش، همان موقع که داشت  با حسرت به خانوم و آقایی هم سنِ خودش نگاه میکرد، که دست در دستِ هم داشتند، همان موقع که زیرِ گوشِ من گفت: «من و شوهرم هم اینجوری بودیم»، همان موقع که بغضِ تویِ نگاهش را خواندم، همان موقع بود که اشکم درآومد، و همان موقع بود که به خدا گفتم: این اصلن انصاف نیست که عاشق ها اینطور هم را تنها بگذارند! انصاف نیست! اصلن عاشق باید کسی باشد که هیچ وقت بینِ او و معشوقش فاصله  نیفتد.تمام!

*

چهارمی: خیانت! شک ندارم اگر روزی از کسی که دوستش دارم خیانت ببینم، می میرم... شک ندارم!

*

پنجمی: مرگ، در حالتی که یک عالم کارِ نکرده داشته باشم و یک عالم افسوس از گذشته که جبرانش هم نکرده ام! آن موقع است که باید به خودم بگویم: خاک بر سرت! از وقتی که داشتی استفاده نکردی و حالا هم حتمن میخواهی بروی آن دنیا و به خدا بگویی: غلط کردم! یک فرصتِ دیگر به من بده...هان؟

*

  • خاتون

فی الواقع انتخابِ "قالب" از انتخابِ همسر سخت تر است!!!

  • خاتون

به معنایِ واقعیِ جمله دارم زیرِ بارِ مسئولیت خم میشم!! موضوع از این قراره که این خواهر جانِ بنده، روزِ قبلِ سفرش این بچه! جانِ خودش رو، سپرد به ما! یعنی گلدونِ شمعدونی جانش رو!! حالا اینم اضافه کنید که تازگیها گل هم داده بود، یه دسته گلِ کوچولوموچولویِ صورتی رنگ، ینی دقیقن دوروز قبلِ سفرش! که یه جورایی حیف شد و نشد ما بزنیم به پایِ مراقبت هایِ خودمونو و آبودون دادنایِ به موقمون!! حالا اینو داشته باشید!

چندروزی هست که حالا این بچه -که حالا یک ماهی رو شده دخترِ خودم- حال نداره! رنگ به روش نمونده طفلی. دارم هرروز نگاش میکنم و غصه میخورم. به خودم میگم شاید دلش گرفته از چیزی و نیاز به دردودل داره، برم یه دلِ سیر باهاش اختلاط کنم! بهش بگم: ببین گلی، اوضاع از این قراره، یعنی تا یک ماه وضع همینه! خواهشن تحمل کن، تا این حقیر از فرطِ عذاب وجدان هلاک نشدم! باشد که در سرانجام رساندنِ این مسئولیتِ خطیر ما را مساعدت نماید. آمین!

.

+دارم به این فکر میکنم که چقدر مسئولیت هام، تو این روزایِ نبودنِ خواهرگلی زیاد شده، از یه طرف مامان شدنم!! و از طرفِ دیگه درستِ اجرا کردنِ نقشِ دختریم به صورتِ مضاعف! طوری که مامان خانوم کمتر حس کنه جایِ خالیِ اون یکی دخترش رو!

حالا که نیست دلم براش شده قدِ یه نخودفرنگی!! اصلن باورم نمیشه نبودنِ فقط "یک" ماهه ی کسی اینقدر آدمو کلافه کنه! مامان حسِ مادری رو داره که بچه شو فرستاده سربازی! منم کم حرف شدم! حوصله ی حرف زدن ندارم! اون فقط یک ماهه که نیست و من دارم دیوونه میشم از دلتنگی! خدا باید به خیر کنه...

میدونممم خیلی احمقانه س تا این حد دلتنگی! اما شاخک هایِ احساسیِ من بدجوری فعال شده و کاریشم نمیشه کرد:|

باید بیاد زودتر، که اینهمه حرف تو دلم جمع نشه! باید بیاد زودتر، که اینهمه حرف تو دلمون جمع نشه! باید بیاد زودتر تا باز هم به رسمِ جغدیت تا صبح حرف بزنیم و همه ی ماجراها رو مو به مو تعریف کنیم برا هم! باید بیاد زودتر، که نداشتنِ آبجی بزرگه، ما رو گذاشته تو آمپاس، اساسی!!...

.

+آآآآخ...دارم یخ میزنم انگار!! -تا فرصت هست آخه برگرد، تو این سرمایِ دور از ذهن نمیشه حفظِ ظاهر کرد-

-دلتنگیِ خواهرانه عجیبه!خیلی عجیب...

.


پ.ن: اسراء کوچولویِ توپلی مان هم نیست! بی انصافی نیست اینهمه "نداشتن" آنهم همزمان؟! باور کن هست! حالا ما هم آبجی بزرگه را نداریم! هم آبجی کوچیکه را! و مامان مانده با یک دخترِ وسطی که تمامِ مسخره بازی هایش، برایِ خنداندنِ او ته کشیده!

.

پی نوشتِ پ.ن: دخترکِ همسایه -اسراءکوچولویِ سلیمانی- خیلی وقت است که شده دخترکوچولویِ خانه ی ما (که در این باب حرف ها دارم من، که میگویمت بعدن)! حالا نیست و کسی هم نیست که دستمان را بگیرد و هی بگوید: آجی چپس بده، آجی لِلاس بده، آجی اوسری بده، آجی لیلیپس بده، آجی بابالی بده! و هزارتا آجی بده هایِ دیگر... یااینکه مدام بگوید: "نینی لالا کَده" و بعد، پشت بندش تندتند بگوید: پیش پیش لای لای...پیش پیش لای لای! و خودش را با عروسکش تکان تکان بدهد!!

-کاش زودتر بیایند!کاش...

  • خاتون

خدارا شکر که برایِ هق هق هایِ آدم بهانه می فرستد...

خداروشکر...

خداروشکر...

  • خاتون

باید حواسم باشد! حواسم باید باشد به ترک های جدیدی که روی دیوارِ دلشان جا خشک میکند!باید حواسم به اطرافیانم جمع باشد! باید حواسم جمع باشد که اینقدر غر نزنم! باید حواسم باشد به ترک هایِ دلِ تک تکشان که یکباره آوار نشود بر سرم. باید حواسم باشد به برقِ نگاهشان که حاکی از یک شوقِ سرکوب شده است! باید حواسم به چشمهایِ تک تکشان باشد، باید نگاهشان را بخوانم و بی تفاوت نباشم! باید حواسم به دلهایی باشد که اینروزها عجیب شکستنی شده اند! باید حواسم جمعِ جمع باشد! باید حواسم به خودم بیشتر باشد، و به حرف هایی که میزنم! باید حواسم جمعِ اطرافیانم باشد! باید حواسم به "زخمِ قلب" شان باشد، وقتی که به "زخمِ دست"م نگاه میکنم...

باید حواسم باشد! باید حواسم به اتو کردنِ پیرهنِ مردانه ی آقایِ پدر (به یادِ زیزیگولو) باشد! که چروک هایِ رویِ شانه اش را خوب محو کنم! که دستم را نسوزانم! که جایش نماند! که بعد مجبورم نکند لابه لایِ کلماتِ این پست هی بروم دستم را فرو ببرم در آبِ سرد :)))

حالا یک من با دستِ راستی که قرمز شده و متورم،(و کمی هم میسوزد)، یک من با یک نگرانیِ خفیف که: "نکنه جاش بمونه رو دستم"، یک من با کاسه ی آبی که گذاشته ام کنارم، یک من که به زخمِ رویِ دستِ راستم خیره شدم و نوشتم: از زخمِ قلب...


ریز نوشت: زخم هایِ رویِ دل جایشان برایِ همیشه باقی می ماند! بخدا راست میگویم...

 

  • خاتون

راستی یک سوال آقایِ اوباما! :

شما قلب داری؟


  • خاتون

راستی گفته بودمت؟ صورتِ غمناکِ آن دخترکِ فلسطینی و اشک های آن پسر بچه اجازه نمی دهد به هیچ چیزِ دیگری فکر کنم؟!؟

*: عکس از سایتِ کتابک

" تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه، اگه با بردنِ اسمش گلو پر میشه از سرمه

تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانس، تمومِ جنگای دنیا شدن مشمولِ آتش بس"

***

+ (وقتی دنیا پر از درهم تنیدگیِ جنگ ها و صلح هاست، امید داریم به ناجیِ آسمانی...)

***

برچسب ها:  چیزی شبیه به ناگهان، بغض


  • خاتون