دنیا و مافیها را میخواهم لحظه ای بیخیال بشوم! حتی خواب هایِ امروز صبح را که مثلِ سریال هایِ ماهِ مبارک پشت هم می آمدند را میخواهم فراموش کنم.حتاتر حرف هایِ جنابِ مشاور را! حرف های خشکِ جنابِ مشاور را! چقدر ناراحتم کرده بود. چقدر از آینده ی شغلی حرف زده بود! چقدر به اولویت هایِ من بی توجهی کرده بود!چقدر خشک و مردانه فکر کرده بود! چقدر خسته شده بودم از حرف زدن برایش! او از شدن حرف زده بود و من از نخواستن! بارها میانِ حرف هایش آرزو کرده بودم: ای کاش اینجا اتاقِ کارش بود! کاش ما به محلِ کارش میرفتیم! آنوقت خیلی محترمانه و خودمانی، "دیرم شده است" ی میگفتم و از جایم بلند میشدم و دستگیره را میچرخاندم و آنجا را ترک میکردم! و بعد همه ی حرف هایش را زیرِ چنارهایِ کنارِ خیابان دفن میکردم! که به خانه نیاورمشان! که حالِ خوبِ آن شبم را نگیرد! که شب به جایِ فکر کردن به تک تکِ کلماتش راحت میخوابیدم! ولی حیف که جنابِ مشاور خودش به خانه ی ما آمده بود. با بابا آمده بود. و من به خاطرِ بابا نشسته بودم به حرف زدن. به گوش دادن!...ولی او دفترچه را از دستِ من گرفته بود. از من چیزی نپرسیده بود. از علاقه و تصمیماتم چیزی نپرسیده بود. و بعد خیلی راحت برایم انتخاب رشته کرده بود! من حرف نمیزدم! نگاه میکردم فقط! برایم گفته بود باید پزشکی بخوانی! و این یعنی فاجعه!! من کنکورِ انسانی داده بودم! دفترچه ی انتخاب رشته ی علوم انسانی را از دستم گرفته بود، و از دکتر شدن و آینده ی شغلی اش برایم حرف زده بود. برایم میگفت از ریاضی و فیزیک! از اینکه باید بروم پیشش کلاسِ کنکور!
- چرا باید بیام کلاسِ فیزیک مهندس؟
- بخاطرِ اینکه باید بالا بزنی اینارو! مشکلِ زیست شناسی هم حل میشه با یکی از دوستام حرف میزنم!
- ولی من فیزیک نداره رشتم مهندس! انسانیه! ریاضی داره فقط! که اونم مشکلی نیست...
نگاهم کرده بود. خندیده بود. و لابد در دلش گفته بود: عجب زبان نفهمی هست این دختره! یک ساعت برایش از پزشکی میگویم! از آینده ی شغلی میگویم، آنوقت باز هم برایم ان قلت می آورد!!
ولی راستش او ان قلت آورده بود! توجه نکرده بود. نشنیده بود. گیرم که در دبیرستان تجربی خوانده باشم! گیرم که پزشکی هم شغلش تضمینی بوده باشد. گیرم که همه ی اینها درست! اما من تصمیمم را گرفته بودم. از همان تابستانِ سالِ سوم! راستییتش از همان موقع که آن خانوم معلمِ خوبِ زیست شناسی رفت! از همان موقع که دیگر زیست شناسی دوست نداشتم! از همان موقع که شروع کرده بودم به خواندنِ بی لذتِ درسی که دوستش داشتم روزی! از همان موقع ها که تصمیمِ جدیِ جدی ام را گرفته بودم!...من اهلش نبودم. همین!
حالا این استادِ بیرحم که حرفم را نشنیده بود! که توجه هم نکرده بود! آمده بود برایم از آرزوهایِ خودش میگفت!! از اینکه از همین چند سالِ پیش میخواهد پزشکی بخواند! از اینکه همان موقع بعدِ ارشدش تصمیمش را گرفته بوده! تصمیمِ جدیِ جدی اش را! و حالام که دارد دکترایِ برقش را میگیرد قرار است بعدش برود پزشکی بخواند! که چرا؟ که پزشکی شغلش تضمینیست، که پزشکی پول درش هست! یعنی فکر کن حالا که به برقش رسیده، به رشته ای که روزی خیلی دوستش میداشته! حالا که کلی دانشجو ازش استاتیک یاد میگیرند! و تاکید میکنم حالا که دیگر به عشقش رسیده و تازه میخواهد برودِ پیِ عشقِ جدیدش، آمده و برایِ من آن حرف ها را میزند! که باید عشقم را نادیده بگیرم! که بیخیالش بشوم! هرچه هم بهش میگویم من اصلن از اولش هم پزشکی را دوست نداشته ام! من هیچوقت نمیتوانم حتی به کسی آمپول بزنم! اصلن از بویِ سالن انتظارِ یک کلینیکِ معمولی یک حالی میشوم که نگو! میگوید: "الان دوست نداری، عادت میکنی بعدن"!!
- هع! عادت!! چه مفهومِ تلخ و زشتی!! (در دلم گفته بودم این را)
و او باز هم نگاه کرده بود. خندیده بود. بعد برگشته بود به بابا گفته بود: " من امشب کلی متعجب شدم آقایِ «شین»! دخترِ شما یک استثناءِ به تمام معناست!" بعد به آقایِ شین! گفته بود، دخترِ شما میگوید اگر گزینه ی پزشکی و مثلن ادبیات رویِ میزش باشد، گفته که بی شک ادبیات را انتخاب میکند! دخترِ شما استثنائی است آقایِ شین. استثنائی!
بعد سرش را رویِ دستش گذاشته بود، بعدتر حتی بابا خندیده بود! من به بابا نگاه کرده بودم! چقدر دوستش داشتم بابا را! چقدر برایِ نظرم احترام گذاشته بود! چقدر نگاهش را به من تحمیل نکرده بود! چقدر، چقدر دوست داشتنی شده بود!
*
یک اعتراف بکنم؟ من خودم هم تا همین دوسالِ پیش فکر میکردم، باید پزشک بشوم! یک پزشکِ خوب! هرچقدر هم سخت باشد ها ولی باید بشوم! تعیین رشته ی سالِ پیشترم این را گفته بود. همان موقع که زیرِ برگه اش نوشته بودم، رشته ی انتخابی: علومِ تجربی. و علومِ تجربی هم حکماً یک معنا دارد: پزشکی! همان موقع ها که یانگوم را دیده بودم فکر کرده بودم باید پزشک بشوم! و بعدش مثلن بروم به روستاهایِ دورافتاده، و مردم را خوب کنم. یا اینکه مردم را دوشنبه ها در مطبم رایگان ویزیت کنم. یا حتی به این هم فکر کرده بودم که اگر این یک روز در هفته بشود دو روز چقدر خوب میشود! مثلن دوشنبه ها و پنجشنبه ها ویزیت رایگان! آن وقت چقدر خدا بیشتر دوستم دارد! چقدر دعایِ خیر پشتِ سرم جمع میشود! واقعیتش هم همین است! نیست؟
*
پیش تر ها هم همینطور بود! بابا را داشتم میگفتم! هیچ وقت به ما نگفته بود فلان کار را باید بکنید یا نکنید! همیشه میگفت: به نظرِ من این کار عاقلانه تر به نظر میرسد. یا اینکه فلان کار درست تر است! حال انتخاب با خودتان است، هرطور که می پسندید، من حرفی ندارم! و حالا من فکر میکنم که دارم عاقلانه ترین کارِ دنیا را انجام میدهم. دارم با کتاب هایی آشنا میشوم که گمانم همیشه دوست داشتم باهاشان دوست باشم! من دارم میروم سراغِ علاقه ام. همین!
*
یک اعترافِ بزرگتر بکنم؟ اینروزها که قائلم به قضیه ی علاقه، آن هم به این شدت! در دلم "ح.ح" را شدیداً تحسین میکنم! او که پایِ علاقه اش شدید ایستاد. همه ی حرف ها و طعنه ها را نشنیده گرفت. و حالا هم دارد میرسد به چیزی که خیلی دوستش داشته! هرچند خیلی ها خیلی چیزها میگویند! هرچند خودم هم گاهی بهش گفته ام: عاقلانه تصمیم بگیر!! حالا تهِ دلم خوشحالم که دارد به عاشقانه ترین انتخابش میرسد! خوشحالم برایش این روزها! خیلی خوشحالم! مبارکا باشد حدیثه خانوم!:)
*
راستی بعد از حرف هایِ جنابِ مهندس، یا دکتر خانِ آینده! دلم برایِ خودم خیلی سوخت! که تمامِ عقایدم نادیده گرفته شده بود! و مسخره به نظر می آمد! دلم برای خودم خیلی سوخت که بعضی حرف ها را نزده بودم که نکند فکر کنند دارم شعار میدهم! و لابد دلم برایِ خودم خیلی میسوزد وقتی که مشاورخان تویِ دلش بگوید: همه ی اینها یک مشت حرفِ بچه گانه و کاملن دخترانه است، که روزی پشیمان میشود بخاطرِ انتخابش! به واقع که گفت و گویِ تلخی بود. حالم را اساسی گرفت! حالِ خوبِ دوشنبه روزم را گرفت! همان روزی که قرار بود در مطبی مریض ها رایگان ویزیت بشوند!:|
*
پس دنیا و آدمهایش را با تمامِ حرف ها و طعنه ها و اتفاق ها و غیره هایشان را دور میریزم از ذهنم، میروم مینشینم آهنگم را گوش میدهم، و به هیچ چیز فکر نمیکنم! یک نفر آن بالا بالاها نشسته و میخواند بغضِ تویِ نگاهم را! و بقولی: همین خوب است...همین!
یاعلی مددی...
*
-دوشنبه 20 مردادِ 1393 خورشیدی