قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک روز برایم نوشت مهدیه ی خوب:

که بنویس خاتون! رویِ کاغذ، رویِ تارهایِ الکترونیکی، حتی رویِ دستمالِ کاغذی،بنویس!

ما باید عادت کنیم به نوشتن!

پیرو همین ها بود که شاید مینویسم!

آن روزی که فریبا. ر گفت: بنویس! نوشتن درمان می کند...حتی حرفای دلت رو براش بنویس، ساده ی ساده حتی! هرچیزی رو که تو دلت جمع میشه رو...

یا همون وقت که خودم گفتم: بنویس خاتون! برای خودت بنویس! همه چیز از نوشتن شروع میشه!

یا روزی که nتا آدمِ فهیمِ خیلی مهم برایِ من، از همون معلم ادبیاتِ فراموش نشدنی تا خواهرم توصیه کردند، بنویس!

من به نوشتن فکر میکتم و نه به چه چیز نوشتن...مثلِ همین حرفایِ ساده ی ساده ی توی اون دفترچه...

حالا می فهمم چرا همه می گفتند بنویس!

نوشتن آرامش بخش ترینِ حرکاتِ دنیاست...

و خدا نوشت...

و انسان نوشت...

و طبیعت نوشت...

رنگها نوشتند...

کبوتران نوشتند...

ستارگان، و ماه و خورشید و سرنوشت و حیوانات نوشتند...

هر کس به شیوه ای...

هرکس به کلمه ای...

و من برایِ این نوشتن هایِ ساده چقدر دل آرام می شوم...

اما...

اما باید خواننده ی نوشته های دیگران هم بود...

باید نوشته های باد و باران و نسیم و شاعران و غورباغه ها را هم خواند!...

شاید گاهی باید قلم را بیندازی رویِ میز، سرت را بگذاری رویِ دستانت و به نوشتن هایشان گوش کنی!...

و نوشته هایشان را در فکرت بزرگ کنی و به نوشتن هایشان فکر کنی...

من خواننده هستم! و به خوانشِ آدمهایِ بزرگ روی آورده ام...!

و به نویسنده ی بزرگِ آفرینش...


پ.ن: و ممنون از همه ی اونهایی که بهم کتاب معرفی می کنن و کتاب میدن...که زنده بمونم و نفس بکشم!

هزاربار ممنون از همشون...

+و حالا تویی که باعث شدی این پست بچسبه به این صفحه ی سبز، ممنونم ازت که منو بردی به تمامِ این سفارشات.../دارم سعی می کنم نوشتن یاد بگیرم!

راستی من نمی نویسم که بخوانند...برایِ خودم می نویسم!که بقولِ کافکا: نوشتن بیرون جهیدن از صفِ مردگان است!... و همه ی این کلماتِ تکراری یعنی اینکه من زنده ام، نفس می کشم...هرچقدر هم که سخت باشد زنده بودن ها! از زنده ی مرده(!) بدم می آید!

بله! برایِ خودم می نویسم!

برایِ خودِ غریب!یا حتی خودِ قریبم!

+چقدر حرف داشتم برایِ این پست...!

+++++

  • خاتون

تویِ یک مجموعه داستانِ جلد آبیِ قشنگ بود به گمانم...اسمش هم یادم نیست! و این شعر خاطر انگیز تر از آن بود که از خیرش بشود گذشت!

و همیشه همینطور حرصم در می آید که وقتی کتاب می خوانم نمی شود تکه های خوبش را بنویسم! نه که نشود! حوصله اش نیست!

پر از کتاب گرافی هاست زندگی...این را بعد از دو سال از لایِ یکی از پوشه های خاک خورده ی سیستم پیدا کردیم!

"من از نهایت شب حرف می زنم/ من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم/ اگر به خانه من آمدی/ برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحامِ کوچه خوشبخت بنگرم"

این کتاب گرافی ها را ادامه میدهم...بسی لذت بخش می نمایاند!:)


بعدن نوشت: خیالِ کنکور، خیالِ بعضی کتاب هایِ نخوانده، خیالِ خیلی تست هایِ نزده، خیالِ خوبی نیست میانِ هجومِ اینهمه خیال! بگذارید بگذرند تو را به خدا...

  • خاتون