یک روز برایم نوشت مهدیه ی خوب:
که بنویس خاتون! رویِ کاغذ، رویِ تارهایِ الکترونیکی، حتی رویِ دستمالِ کاغذی،بنویس!
ما باید عادت کنیم به نوشتن!
پیرو همین ها بود که شاید مینویسم!
آن روزی که فریبا. ر گفت: بنویس! نوشتن درمان می کند...حتی حرفای دلت رو براش بنویس، ساده ی ساده حتی! هرچیزی رو که تو دلت جمع میشه رو...
یا همون وقت که خودم گفتم: بنویس خاتون! برای خودت بنویس! همه چیز از نوشتن شروع میشه!
یا روزی که nتا آدمِ فهیمِ خیلی مهم برایِ من، از همون معلم ادبیاتِ فراموش نشدنی تا خواهرم توصیه کردند، بنویس!
من به نوشتن فکر میکتم و نه به چه چیز نوشتن...مثلِ همین حرفایِ ساده ی ساده ی توی اون دفترچه...
حالا می فهمم چرا همه می گفتند بنویس!
نوشتن آرامش بخش ترینِ حرکاتِ دنیاست...
و خدا نوشت...
و انسان نوشت...
و طبیعت نوشت...
رنگها نوشتند...
کبوتران نوشتند...
ستارگان، و ماه و خورشید و سرنوشت و حیوانات نوشتند...
هر کس به شیوه ای...
هرکس به کلمه ای...
و من برایِ این نوشتن هایِ ساده چقدر دل آرام می شوم...
اما...
اما باید خواننده ی نوشته های دیگران هم بود...
باید نوشته های باد و باران و نسیم و شاعران و غورباغه ها را هم خواند!...
شاید گاهی باید قلم را بیندازی رویِ میز، سرت را بگذاری رویِ دستانت و به نوشتن هایشان گوش کنی!...
و نوشته هایشان را در فکرت بزرگ کنی و به نوشتن هایشان فکر کنی...
من خواننده هستم! و به خوانشِ آدمهایِ بزرگ روی آورده ام...!
و به نویسنده ی بزرگِ آفرینش...
پ.ن: و ممنون از همه ی اونهایی که بهم کتاب معرفی می کنن و کتاب میدن...که زنده بمونم و نفس بکشم!
هزاربار ممنون از همشون...
+و حالا تویی که باعث شدی این پست بچسبه به این صفحه ی سبز، ممنونم ازت که منو بردی به تمامِ این سفارشات.../دارم سعی می کنم نوشتن یاد بگیرم!
راستی من نمی نویسم که بخوانند...برایِ خودم می نویسم!که بقولِ کافکا: نوشتن بیرون جهیدن از صفِ مردگان است!... و همه ی این کلماتِ تکراری یعنی اینکه من زنده ام، نفس می کشم...هرچقدر هم که سخت باشد زنده بودن ها! از زنده ی مرده(!) بدم می آید!
بله! برایِ خودم می نویسم!
برایِ خودِ غریب!یا حتی خودِ قریبم!
+چقدر حرف داشتم برایِ این پست...!
+++++