قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

.

بعد ترسیدم نکنه من هم همینقدر زیاد تکراری شده باشم...

  • خاتون

دارم وقایع را مرور می کنم ببینم از کجا شروع کنم مثلن. یا از کجا شروع نکنم مثلن. خب راستش وقتی می خواهی مطلبی را بنویسی نباید به فکر شروعش باشی. چون در این صورت اغلب گند می خورد به کلمه ها. وقایع را باید طوری نوشت که در زندگی اتفاق می افتند. واقعیت این است که در زندگی هیچوقت هیچ چیزی به ترتیب خاصی نیست. همیشه همه چیز یکهو اتفاق می افتد. در اتاقتان نشسته اید که یکهو حس می کنید ای باباع. چرا هیچ آدم مفیدی نیستید؟ چرا خیرتان به کسی نمی رسد؟ چرا دارید جوانی تان را از دست می دهید؟ خب یک بار یک جایی که یادم نیست کجا بود چیزی با این مضمون خواندم که " بدی قضیه اینجاست که آدم ها اغلب یادشان نمی آید جوانی شان را چطوری از دست داده اند." یا یک همچین چیزی. خب من وقتی این جمله را خواندم چند ثانیه مکث کردم. در همان چند ثانیه کلی اتفاق در درونم افتاد که ترسیدم که نکند من هم یادم برود؟ نکند من هم نفهمم؟ نکند یک روز من هم پشیمان شوم. نکند این. نکند آن. بعد چند شب پیش که توی تاریکی دراز کشیده بودم و سقف خانه ام را دید می زدم، با خودم گفتم: خب که چی؟ چرا اینقدر نگران باشم که جوانی ام چطوری دارد می گذرد؟ چرا اصلن هر لحظه باید به روی خودم بیاورم که جوانی ام دارد می گذرد؟ اگر خیلی نگرانم. اگر خیلی راست می گویم، خب یک کاری بکنم. همینطوری نمی شود فقط مفتی مفتی غصه بخورم که.

.

خب مسئله ای که در حال حاضر با آن رو به رو هستم، نبود یک مشت آدم های ناب است. می دانید چه می گویم؟ همه ی آدم ها یک جور بدی تکراری شده اند. و بدتر از همه اینکه همه یک جور بدتری خودشان را قبول دارند که آدم مجبور می شود دستانش را بگیرد بالا و بگوید " باشه. تو خوبی. اصلن هر چی تو بگی همونه و هر چی تو نگی همون نیست. تو نیاز به هیچکس و هیچی نداری چون خودت همه چیو می دونی و اصلن همینکه خوبی باید خدارم شکر کنیم ما." می فهمید چه می گویم؟ چرا آدم باید اینقدر زیاد خودش را قبول داشته باشد؟ خب من فکر می کنم آدم باید خودش را قبول داشته باشد، ولی وقتی بعضی ها اینقدر میزان رضایتشان از خودشان بالاست، من را به این فکر وا می دارد که واقعن کدام درست است؟ اینکه آدم راضی باشد یا نباشد؟ اینکه آدم خودش را راضی کند و همینکه خودش را راضی کرد بعدش بگوید که لابد کارش خیلی درست است و اصلن خودش تنها کار درست روزگار است؟ آره؟ اینطوری خوب است؟ اینطوری پسندیده تر است؟ خب می دانید؟ می خواهم بگویم که حوصله یشان را ندارم. حوصله ی آدم هایی را که اینطوری اند را واقعن ندارم. خب این مشکل من است. و دارم یک فکرهایی هم برای حل کردنش می کنم. (راستی رینبو -اگر این پست را می خوانی- می خواهم بدانی که حالا دیگر نظرم عوض شده. راستش حالا دلم آشنایی بیشتری با آدم های جدید تری را می خواهد. زیادی اعصاب خوردی دارند این قدیمی ها بابا.)

.

*هنوز هم دلم جاهای مرتفع می خواهد. جاهای خیلی مرتفع. خیلی سبز. شما چطور؟

راستی اینجا زیادی بی رنگ نیست؟ من که هر وقت بی رنگی اینجا را نگاه می کنم یک جورهایی دلم می گیرد. ولی متاسفانه نمی توانم بابت سلیقه ی بسیار معمولی خودم از کسی عذر بخواهم. در عوض شما لطف می کنید اگر بنده را بابت غرغر کردن ها و بافتن فلسفه های بی سر و ته م ببخشید : )

  • خاتون

تپه ای سراسر سبز. که مال خودم باشد. فقط خودم.

  • خاتون

خب همه ی حرفم این است که نامردی هیچ خوب نیست. حتی اگر هیچ چیز در میان نباشد. هیچ محبتی، هیچ رفاقتی، هیچ آشنایی اندکی هم اگر وجود نداشته باشد، حرف من این است که نامردی خوب نیست. حتی اگر بعد ش لبخندی زده شود، نوازشی مطرح شود و مثلن همه چیز بخواهد به کل فراموش شود و برگردد سر جای اول ش. که البته من فکر می کنم شدن ی نیست، یعنی اینکه همیشه هم همه چیز برگشتن ی به سر جای اول خودش نیست. چرا؟ خب چونکه نامردی توی ذهن آدم ها می ماند. و چیز های خرابی هم که توی ذهن آدم ها ساخته می شود را نمی شود به این راحتی ها درست کرد. نمی شود.

  • خاتون

تو با ناز،

به صد راز،

کنی اندر سرم صد قصه آغاز!

  • خاتون

نشسته ایم روی نیمکت، من سرم را بالا گرفته ام و ب آسمان نگاه می کنم. درحالی ک چشم هایم بسته است دارم سعی می کنم ب نورها نگاه کنم. برایت می گویم ک نورها همش می روند توی چشمم و نمی گذارند خوب نگاهشان کنم. برایت نمی گویم ک گرمای نوری ک یک قسمت از صورتم را روشن تر از قسمت های دیگر کرده است یعنی  خودِ خودِ زندگی. برایت می گویم ک هیچوقت توی هیچ برهه ای دوست نداشتم بزرگ شوم. برایت نمی گویم ک بعضی آدم ها تا آخر عمرشان هیچوقت بزرگ نمی شوند و شاید من هم یک روزی تصمیمم را بگیرم ک یکی از آن ها باشم. برایت می گویم ک باید با خودم کنار بیایم. می گویم اینطوری ک معلوم است باید خودم را عوض کنم یک کمی...تو مکث می کنی. نگاهم می کنی و می گویی: می شود عوض نشی؟ و من؟ معلوم است ک لبخند می زنم.

  • خاتون

بیایید به دیگران حق بدهیم که ما را بخاطر بعضی حرف هایمان، بخواهند از زندگی شان حذف کنند!

  • خاتون

الاغ کوچک من با چشم های غم گین و دست های بازش، همیشه جایی را نگاه می کند ک نمی دانم کجاست. شاید مامانش را می خواهد، شاید دوست هایش را، شاید هم شال گردنش را.

شال گردنش را من خودم گم کرده ام. سال ها پیش توی حیاط خاله زهرا اینها گم ش کرده ام.

مامان بدی بوده ام من...

.

نکته : این الاغ را آتنا داده است به من.

شب ها می نشیند بالای سرم و همینطور فقط غصه می خورد.

روزها از پنجره بیرون را نگاه می کند.

بغل های من هم غمش را کم نمی کند. هیچ چیز غمش را کم نمی کند.

آتنا، تو نمی دانی چرا غم دارد؟

شاید دلش برای تو تنگ شده؟

  • خاتون

ایمان زعفرانچی یک جایی خیلی عاشقانه می سراید:

آنچنان با سرعت این عاشق شدن رخ داد که

صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست...

  • خاتون

(روباه به شازده کوچولو) گفت: برو دوباره گل ها را ببین. این بار خواهی فهمید ک گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی ب تو هدیه کنم.

شازده کوچولو رفت و دوباره گل ها را دید. ب آن ها گفت: شما هیچ شباهتی ب گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست.

و گل ها سخت شرمنده شدند.

شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل هم مرا رهگذر عادی شبیه شما می بینید. ولی او یک تنه از همه ی شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام. چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او کرم هایش را کشته ام (جز دو سه کرم برای پروانه شدن). چون فقط ب گله گزاری او با ب خودستایی او یا گاهی هم ب قهر یا سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است.

سپس پیش روباه برگشت، گفت: خداحافظ.

روباه گفت: خداحافظ. راز من این است و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

روباه باز گفت:

- همان مقدار وقتی ک برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- همان مقدار وقتی ک برای گلم صرف کرده ام...

روباه گفت:

- آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسئول همیشگی آنی می شوی ک اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- من مسئول گلم هستم.

.

| شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ی ابوالحسن نجفی |

  • خاتون