قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

مش رحمت همسایه ی واقعی مادر بزرگ بود. اینکه می گویم واقعی یعنی دقیقا یک همسایه ی واقعی. از این همسایه هایی که همیشه و همه جا هوای آدم را دارند. از این هایی که اگر مسافرت برویم کلید های خانه را میدهیم بهش تا به گلدان های ما آب بدهد. از اینهایی که اگر پدر خانواده یک ماموریت کاری طولانی برود مامان و بچه ها را می سپارد به یک چنین همسایه ای.  از این همسایه هایی که توی همه ی غم ها و شادی های آدم شریک است. یعنی دقیقا یک همسایه خوب. خیلی خوب. فهمیدید؟

مش رحمت یک دختر داشت. یک دختر که حالا دیگر ندارد.  ولی به جایش مش رحمت حالا درد دارد، غصه دارد. یک داغ بزرگ روی سینه اش دارد. مش رحمت همسایه ی واقعی مادر بزرگ بود. از این همسایه هایی که توی همه ی غم ها و شادی های آدم شریک است. از این همسایه هایی که...مش رحمت یک دختر داشت که خاله زهرا می گوید من و اون توی یک سال به دنیا آمدیم. مش رحمت بعد از ده دوازده سال خدا بهش یک دختر داد یک دختر که با من توی یک سال به دنیا آمد. خاله می گوید چون مش رحمت یک همسایه ی واقعی بود دخترش هم انگار دختر خود ما بود. می گوید دخترش با من بازی  می کرد. موهای بلندی داشت. ولی من از " ندا "هیچ چیز یادم نیست. فقط یادم هست یک بار توی حیاط مادر بزرگ این ها یک دختر که موهای بلندی هم داشت شکولات فندقی هایش را با من قسمت کرد. بعد من هم عروسک نارنجی ام را دادم بهش روی پاهایش بخواباند.

مش رحمت یک دختر داشت، یک دختر که حالا دیگر ندارد. یک دختر که وقتی ازدواج کرد رفت تهران مش رحمت پیر تر شد. غمگین تر شد. چون دختری نداشت که برایش قرص هایش را سر موقع بیاورد با یک لیوان آب بخورد. دختری نداشت که برایش چایی بریزد. تسبیحش را نخ کند. جوراب هایش را بدوزد. دختری نداشت که چکمه های بلند بپوشد به درخت های ته باغ آب بدهد. ولی خب می توانست خوشحال باشد که دخترش دارد توی تهران درس می خواند. کنار شوهرش زندگی می کند و خوشحال است.

مش رحمت یک دختر داشت که حالا دیگر ندارد. یک دختر که به تازگی عروسی کرده بود. یک دختر که فقط بیست روز بود رفته بود سر خونه زندگی اش. یک دختر که جوان بود. موهای بلندی داشت. شکولات فندقی هایش را با من قسمت کرده بود. تاکید می کنم یک دختر که فقط بیست روز بود رفته بود سر خونه زندگی اش...فقط بیست روز...

یک شب همین طور که شامش را آماده کرده بود، همین طور که منتظر شوهرش بود تا از سرکار برگردد تا با هم شام بخورند، جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و خوابیده بود. خوابیده بود و هیچ وقت بیدار نشده بود. همین طور که خوابیده بود بیدار نشده بود. بیدار نشده بود. بیدار...نشده بود...

مش رحمت یک دختر داشت که رفته خوابیده و هیچ وقت بیدار نشده. یک دختر که رفته و به جایش قلب مش رحمت را مچاله  کرده، له کرده، خورد کرده، ریز ریز کرده، یک دختر که با رفتنش مش رحمت را کشته. حسابی کشته...حسابی...

خلاصه اینکه مش رحمت یک دختر داشت که حالا دیگر ندارد...

..

*برچسب مهم: لطفن برای مش رحمت دعا کنید. برای زن مش رحمت دعا کنید و برای داماد مش رحمت خیلی دعا کنید. خیلی...

  • خاتون

همانا ما دختری هستیم که توانایی این را داریم همزمان چهار کیلو کتاب را بر پشتمان و پنج کیلو کتاب را در دستمان گرفته و از مکانی به مکانی دیگر انتقال دهیم! و آنقدر شهامتش را داریم که پس از اتمام کار فریاد "غلط کردددددم" سر بدهیم. بعله!

* حالا خودتان وضعیت ستون فقرات بنده را تصور بفرمایید! مچکرم.

  • خاتون

یک شب خواب دیدم. خواب یک ستاره ی کوچولوی صورتی که روی صورتش دو تا چشم نقطه ای داشت و یک دهن پرانتزی به این بزرگی. همینطور که داشت بالا پایین می پرید برای من جوک های بی مزه تعریف می کرد و قاه قاه می خندید. الان حس می کنم خیلی بهش نیاز دارم نمی دانم چرا؟

  • خاتون

مثلا دختری بعد از نوزده سال زندگی و تقریباً در آستانه ی ورود به بیستمین سال، روزهایی که همه ی مردم آرزوهای بزرگ بزرگ میکنند، و برای انجام کارهای بزرگتر و جدی تر برنامه ریزی میکنند، تصمیم بگیرد از این به بعد همیشه صبحانه اش را کامل بخورد! اینطوری نگاه نکنید! خیلی هم کار بزرگی است. بعله!

  • خاتون

آمده ام اعتراف کنم. اعتراف به اینکه دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. برای خیلی کارها. برای روزهایی که با "ف" می رفتیم باشگاه. روزهایی که نهایت غصه خوردن و زار زدنم بخاطر کوتاه کردن ناخن هایم برای بازی های لیگ بود. برای روزهایی که آنقدر با "ف" می خندیدیم که تنبیه می شدیم. حتی برای روزهایی که با هم قهر بودیم و بدون اینکه به چشم های هم نگاه کنیم روبه روی هم تمرین می کردیم طوری که آخرش خنده مان می گرفت. "ف" هم تمرینی همیشگی ام بود. یکی دوسالی از من بزرگتر بود و البته غرغروتر. حرفه ای تر از من ورزش می کرد. خودش گفته بود وقتی من تازه یاد گرفته بودم بندکفش هایم را خودم ببندم و به سیب زمینی هم نگویم دیب دمینی کمربند زرد کاراته اش را گرفته.

    "ف" گفته بود گاهی به من حسودی می کند! من هم بهش گفته بودم که برای خودش خرس گنده ای شده و این حرف ها را باید بزارد کنار. پیش خودش فکر کرده بود که خانومِ مربی من را بیشتر از او و بقیه ی بچه ها دوست دارد. "ف" گفته بود بخاطرِ همین قضیه بعضی شب ها گریه می کند حتی! بهش گفتم احساساتش قلمبه شده و همین باعث شده که توهم بزند برای خودش. گفتم که من هیچ وقت نمی توانم جای او را توی قلب خانومِ مربی بگیرم. گفتم خانوم مربی هم هیچوقت نمی تواند شاگردی که حاضر نیست به حرف هایش گوش بدهد و ناخن هایش را بگیرد را بیشتر از او دوست داشته باشد. حتی گوشزد کردم که تنها کسی که می تواند توی باشگاه "اوراکه" را یک ضرب بزند "ف" است و بخاطر همین قضیه هم که شده  قطعا خانومِ مربی او را بیشتر از همه دوست دارد.

    .

    دلم تنگ شده برای این مسخره بازی هایمان. برای اینکه قول بدهم توی فلان هفته که دوست های خانوم مربی می آیند فلان کاتا را ضعیف تر از "ف" اجرا کنم تا سنسی او را بیشتر دوست داشته باشد. و "ف" هم قول بدهد مثلا کمتر آبغوره بگیرد تا اینقدر حال ما را به هم نزند! یا کمتر برای سنسی جینگیل جات بخرد و برایش اینقدر پیامک با دو نقطه ستاره نفرستد.

    اعتراف می کنم که گاهی به "ف" حسودیم میشد. از اینکه اینقدر راحت احساساتش را می گفت و اینقدر راحت خودش را برای سنسی لوس می کرد توی دلم غصه می خوردم. به اینکه حتی یک نفر را آنقدر دوست داشت که شب ها بخاطرش گریه میکرد هم حسودیم میشد. این را یک بار بهش گفتم و بهم خندیدید!

    اعتراف می کنم که گاهی دلم برای همه ی این هایی که گفتم واقعنِ واقعن تنگ میشود. برای همه ی اینهایی که مسخره به نظر می رسند و آن روزها حوصله ام را سر می بردند حتی. خب ببینید حالا اگر کسی دوباه دلش آن روزها را بخواهد چیکار باید بکند؟هان؟؟!!

    • خاتون

    معلم عزیزِ ریاضی سلام.

    امیدوارم حالتان خوب باشد! که البته فکر میکنم خوب هم هستید. اصلن چه دلیلی دارد حالتان خوب نباشد ؟ شما که فردا صبح امتحانِ ریاضی ندارید که غصه اش را بخورید! شما که قرار نیست صبحِ فردا هندسه مختصاتی و آنهمه جزوه ای که داده اید از هذلولی ها و سهمی ها را امتحان بدهید. آنهم با این شیوه ی مستبدانه ی خودتان در امتحان گرفتن. حتما الان هم در خوابِ ناز تشریف دارید یا اینکه نشسته اید با همسر و پسرتان چای دارچینی می خورید و در دلتان به ریش ما میخندید! به مایی که قرار نیست امشب خواب به چشممان بیاید. به مایی که اینهمه بدبختیم.  به مابب که...این ها را برای اعتراض نمی گویم ها! خب حقتان است! سالها زحمت کشیده اید و حالا هم باید نتیجه ی کارتان را ببینید و کیف و حالتان را بکنید! اما کمی هم فکر ما باشید!

    .

    معلم جان می دانید ما این روزها در چه وضعیتِ اسفناکی گیر افتاده ایم ؟ می دانید یک ماه و پونزده روز معلم فیزیک نداشتن یعنی چه؟ می دانید نگرانِ فصلِ یکِ فیزیک بودن وقتی که بچه های مدرسه های دیگر تمامش کرده اند و حالا دارند دینامیک را شروع می کنند یعنی چه؟ می دانید خستگیِ کلاس یک آقا معلمِ سریع السیری که بعد از یک ماه و پونزده روز برایمان آمده یعنی چه؟ می دانید وسطِ این همه بدبختی دبیر شیمی گیر داده این روزها یک امتحان اساسی بگیرد یعنی چه؟ همه ی این ها به کنار! می دانید یک کسی که حالش از فیزیک و شیمی و زیست شناسی به هم خورده و حالا فقط دلش میخواهد بنشیند فلسفه بخواند و تاریخ و جامعه، ولی مجبور است بنشیند اصلِ برهم نهیِ موج ها را توی مخش فرو کند یعنی چه؟ نمی دانید به خدا! نمی دانید چقدر سخت می گذرند این روزها! نمی دانید چقدر سخت است درسِ شیرینی را که دوستش داشته ای روزی از ده نمره بگیری شیش!نمی دانید به خدا...

    .

    همه ی این ها باز هم به کنار. می دانید دانش آموزی که از ساعتِ شیشِ صبح تا هشتِ شب مدام داشته بدو بدو می کرده و حالا هم که رسیده خانه به جای اینکه دوش بگیرد، شامش را بخورد و برود ولو شود رویِ تختش و تخت بخوابد، مجبور است با قرص های رنگی رنگی سردردش را آرام کند تا بعدش هم بنشیند تا صبح جزوه ی شما را حفظ کند یعنی چه؟

    می دانید اگر خسته باشد. اگر سردردش هنوز خوب نشده باشد و هیچی از جزوه ی شما هم سرش نشود یعنی چه؟ می دانید در این لحظه چقدر دوست دارد بیخیالِ ریاضی و امتحانِ فردا بشود، برود کتابِ محبوبش را بردارد و بخواند؟ خانوم جان اصلا می دانید اینکه کلی کتابِ خوبِ خوانده نشده روی میزتان باشد چه مصیبتی است؟ شما میدانید خسته درس خواندن چه عذابی دارد و چه جانی از آدم می گیرد؟

    .

    نمی دانید معلم جان! نمی دانید چقدر سخت است آدم جسمش را توی یک رشته بگذارد و روحش را در یک رشته ی دیگر سرمایه گذاری کند! بعد می شود مثلِ من که دیوانه شده ام و نشسته ام شبِ امتحانی این ها را می نویسم. -اینهایی را که اصلا قرار نیست شما بخوانیدش!- و ان وقت که از فرطِ بی خوابی روی بالشش بیهوش میشود خواب می بیند که بهش پیامک زده اید " دانش آموز عزیز سلام. امتحانِ فردا کنسل شد. سلامتی تو و ترشح ملاتونین مغزت برایم از امتحان فردا مهم تر است. نمره ی ماهانه ات را با همان قبلی ها می دهم. خدانگهدار"!...

    .

    • خاتون

    چیزهای زیادی هست برای دوست داشتن! ساده، خط خطی، رنگی، سیاه و سفید حتی! چیزهای دور و نزدیک... همین بوی نعنا، بوی قورمه سبزی مامان، بوی دفتر کتاب های تازه، بافتنی های مادر بزرگ، کامواهای کنارِ دستش، یا گل های رنگی رنگیِ دامنش. همان چاپ خانه ی قدیمی در آن سرِ شهر، یا نه! همین کتاب فروشیِ نبشِ خیابانِ امام. دست فروش های خسته ی شهر، یا راننده تاکسی های غرغرویِ پیر، شیشه های خیس شده ی تاکسی ها، چشمک زن های کتابخانه، همین مارک و پلو ی دوگانه ی سبزم، همین لحظه، همین حسِ اکنونم، همین آرامشِ همیشگیِ تو! همین خوب است...همین!

    • خاتون

    هیچ کمبودی حس نمی کنیم جز اینکه یکی بیاید بگوید "بریم امروز لوازم تحریر بخریم؟"

    • خاتون