قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

نشسته ایم روی نیمکت، من سرم را بالا گرفته ام و ب آسمان نگاه می کنم. درحالی ک چشم هایم بسته است دارم سعی می کنم ب نورها نگاه کنم. برایت می گویم ک نورها همش می روند توی چشمم و نمی گذارند خوب نگاهشان کنم. برایت نمی گویم ک گرمای نوری ک یک قسمت از صورتم را روشن تر از قسمت های دیگر کرده است یعنی  خودِ خودِ زندگی. برایت می گویم ک هیچوقت توی هیچ برهه ای دوست نداشتم بزرگ شوم. برایت نمی گویم ک بعضی آدم ها تا آخر عمرشان هیچوقت بزرگ نمی شوند و شاید من هم یک روزی تصمیمم را بگیرم ک یکی از آن ها باشم. برایت می گویم ک باید با خودم کنار بیایم. می گویم اینطوری ک معلوم است باید خودم را عوض کنم یک کمی...تو مکث می کنی. نگاهم می کنی و می گویی: می شود عوض نشی؟ و من؟ معلوم است ک لبخند می زنم.

  • خاتون