دست هایت را بگذاری زیرِ سرت، به آسمان بالایِ سرت نگاه کنی! کیف دارد نه؟
قالی را برداشته باشی، پهن کرده باشی رویِ وسطی ترین موزاییک هایِ کفِ حیاط! بعد کتاب را گرفته باشی در دستت. از آینده خوانده باشی! از آینده ای روشن که بشر انتظارش را میکشد! از یک آینده ای که نه بمب درش باشد نه محاصره! پر از آرامش! کیف دارد نه؟
یک نفس خوانده باشی! آنقدر خوانده باشی خوانده باشی رسیده باشی به وسطی ترین صفحه هایِ کتاب. کتاب را همین امروز صبح خریده باشی. یک کتاب که هنوز بویِ تازگیِ ورق هایش هوش از سرت می پراند! یک کتاب خریده باشی که از آینده ی این روزهایِ پر از خون گفته باشد! از آینده ی اینهمه تلخی! و بعد از هر خط و هر سطرش لبخندی رویِ لبت نشسته باشد! و بعدتر آسمان نگاه کرده باشی! کیف دارد نه؟
در وسطی ترین صفحه های کتاب به این بند رسیده باشی:
"آیا همیشه تشنگیِ ما دلیلِ بر این نیست که آبی در طبیعت وجود دارد؟ اگر آب در طبیعت وجود خارجی نداشته باشد آیا ممکن است عطش و عشق و علاقه ی به آن در درونِ وجودِ ما باشد؟ ما می خروشیم، فریاد میزنیم، فغان میکنیم، و عدالت و صلح می طلبیم و این نشانه ی آن است که سرانجام، این خواسته تحقق می پذیرد و در جهان پیاده میشود!"
-لبخند زده باشی!
بعد چشمهایت را از خطوطِ وسطی ترین صفحه هایِ کتاب برداشته باشی به آسمان چشم دوخته باشی زیرِ لبت گفته باشی، بارها و بارها: بله! این خواسته تحقق می پذیرد!
و به این فکر کرده باشی که: کیف دارد نه؟
***
حالا کتاب را برمیدارم، پشتِ جلدش را میخوانم:
آنروز که ابرهایِ سیاهِ ظلم و فساد آسمان جهان را بپوشاند!
آنروز که قدرت هایِ اهریمنیِ جهانخواره پنجه هایِ خود را در گلویِ مردمِ رنجدیده ی دنیا هرچه بیشتر فرو برند!
و سرانجام آنروز که: تازیانه ی نامهربانیها، تنگ نظریها، جدایی ها، تبعیض ها، و ستم ها، پشتِ خلقِ مستضعفِ جهان را مجروح سازد!
آری! در آن لحظه چشم هایِ پر امیدمان به تو ای مصلح بزرگِ جهان دوخته شده!
به انقلاب و حکومتِ جهانی ات!
-در اینجا نگارنده یک «کیف دارد نه؟» تهِ دلش جا میماند!