قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

اینکه مثلا تا اینجای عمرم نتوانستم یک آدم حسابی برای خودم بشوم. و برای خانواده ام هم  هیچ افتخار بزرگی کسب نکرده ام آنقدر که مدرکش را قاب کنند به دیوار و مدام توی دلشان ذوق کنند از داشتنِ چنین دختری، اینکه نتوانسته ام توی هیچ رشته ی ورزشی ای به تیمِ ملی راه پیداکنم، یا اینکه حافظِ کلِ قرآن نبوده ام و توی هیچ المپیادی هم اول نشده ام و هیچوقت نتوانستم رانندگی و شنا یاد بگیرم و هیچوقت نتوانستم قورمه سبزی بپزم و شاگردِ اولِ مدرسه مان باشم و...اصلن مهم نیست!! همینکه کوچولوهای وَق وَقوی فامیل و اطرافیان در نبودِ مامان خانومشان فقط توی بغلِ من آرام میشوند و گاهی هم خوابشان می برد، کلی ارزش دارد برای خودش. ندارد؟

  • خاتون

امروز یک پیامکِ بودار خواندم. یک پیامک از طرفِ کسی که الان توی مدرسه ای که من بهترین روزهایم را در آن گذرانده بودم ثبتِ نام کرده. کسی که میخواهد آخرین سالِ راهنمایی اش را آنجا بخواند. کسی چه می داند شاید برود توی همان کلاسِ سومِ سرو. شاید پشتِ همان نیمکتی بنشیند که روزی برایم امن ترین جای ممکن بود. شاید روی همان نیمکت با دوست هایش سه نفری بنشیند، و مدام به معلم ها بگویند که "راحتیم ما جامون تنگ نیست". شاید اسم یکی از بغل دستی هایش مریم باشد حتی!

..

امروز پیامکش را خواندم. پیامش بو داشت. بوی روزهای خوبِ راهنمایی را. بوی آدمهایی که یک زمان زیاد دوستشان داشتم. بوی دلهره های خاصِ مدرسه از لو رفتنِ گوشی بچه ها گرفته تا ناخن های بلند من. بوی کتابخانه ی طبقه ی سوم. بوی دردودل کردن با خانومِ کتابدار. بوی کنسل کردنِ امتحان ها. بوی پیچاندن. لوازم التحریریِ جلوی مدرسه. پیامکش حتی من را تا بویِ تنِ خانومِ صوفی، معلم ریاضِ جدی ای که یک بار با روسری گل گلی دیدیمش و هنوز هم توی کفش هستیم برد!

..

دلم گرفت بعد از خواندش. از آن دل گرفتن های خوب. از آن هایی که  اشک آدم را در می آورند اما آدم دلش نمی خواهد بیخیالشان بشود. از آن دلتنگی های خاصِ مدرسه. دلتنگی برای آدم هایی که دوست داشتنشان واقعی تر بود. نگرانی شان واقعی تر بود. مهربانی شان واقعی تر بود. دوستی شان واقعی تر بود و کلن وجودشان توی زندگی آدم واقعی تر دیده می شد.  کاش میشد این بو را ذخیره کرد. یا میشد ریخت تویِ شیشه...کاش...

  • خاتون

شاعری در قطارِ قم-مشهد چای میخورد و زیرِ لب میگفت:

شک ندارم که زندگی یعنی

طعمِ سوهان و زعفران بانو!

(سیدحمیدرضابرقعی)

***

1) تابستانِ امسال! اولین تابستانی که فکر میکردیم قرار است حسابی آسفالت شویم!! یک تابستانِ بسیار بسیار کتابناک!

2) برگشتنِ خواهر گلی با بیش از بیست جلد کتابِ خوبِ خواندنی!

3) میلادِ امامِ رئوف تویِ صحنِ انقلاب

4) اندر حوادثِ سفر. و دوست کوچولویِ شرورم مرضیه!

5) جاده، شب، قرصِ قمر

6) آخ! دیدار اسراء کوچولوی تپلی مان بعد از سه هفته دوری

7) دلتنگم! ولی این باعث نمیشه دلگیریمو فراموش کنم...(به میم)

8) دورِ سومِ خوانشِ "به مجنون گفتم زنده بمان" !

9) حس های سینوسیِ عجیبیم

10) کیسه ی اشکی که نشتی دارد اینروزها

11) تعطیلیِ بهترین کلاسِ دنیا تا پایانِ شهریورِ گرم!

و...

تنها بخشی از چیزهایی هستند که میخواستیم راجع بشان بنویسیم اما حالش نبود! تو ببخش بی حوصله گی هایِ شاد و شلوغم را!:p

-دلم شعر بازی خواست،

بنویس رفیق، برام.

حتی تو هم با آن نامِ مستعارِ دوست داشتنی ات بنویس :)

***

"تو که آن بیدِ لبِ حوض را به خاطر داری ؟

همین امروز

برایش دو شعر از نیما خواندم

او هم خم شد بر آب و گفت:

گیسوانم را مثلِ ری را بباف..."

«صالحیِ جان»

  • خاتون

محدثه سلااااام! دارم اولین دوست نامه ام را از تو می نویسم. میدانی چرا؟ چون وقتی فکر کردم دیدم چقدر از اولین های زندگی ام را با تو تجربه کرده ام! درست است که تو اول با خواهرگلی من آشنا شده بودی، درست است که اول اون تو را دوستِ خودش کرده بود. درست است که زیاد از جزئیاتِ زندگی ات خبر نداشتم، ولی حالا که دوست جانِ هم شده ایم! حالا که فقط من میدانم بابای آن خواستگارت به بابایِ تو چه گفته بوده! حالا که همه تو را دوستِ من میشناسند تا خواهرگلیم. و همه ی خاطراتِ بزرگ و کوچکمان میتواند دلیل خیلی خوبی باشد برای از تو نوشتن. میدانی رفیق ؟ بعضی آدمها هستند که وقتی یادشان می یفتی ناخودآگاه لبخند می آید روی لبهایت. بعد میفهمی چقدر خوب است که با یک نفر تاحالا دعوا نکرده ای. و یک نفر هست که تاحالا دلت را نشکانده. و همان یک نفر را هروقت که میبینی ناخودآگاه لبخند میزنی و میفهمی چقدر دلت برایش تنگ شده بود...

رینبو شاید خیلی چیزها را یادم برود توی این روزهای پر از شلوغی، اما هیچوقت تجربه ی اولین کارِ نمایشگاهی ام را یادم نمیرود. هیچوقت تجربه ی اولین مصاحبه با آن مرد عجیب را یادم نمیرود. و اولین روزِ ثبتِ نام تویِ آن پژوهشکده ی وسط آن بوستان را یادم نمیرود. و آن سفرِ زیارتی را یادم نمیرود.

آره یادم نمی رود که تو با من بحث های جدی کردی. از آدمها گفتی. از تجربه های شخصی ات. و از آنهمه چراغ که سوسو میزد آنطرفِ کوهها. از مشغله های مردم آنجا گفتی. و از فلسفه ی زیارت و از سفرِ غریبِ آن مردِ غریب به آن شهر و یکسری چیزهای دیگر که باعث شد من بزرگ شدن را حس کنم. زندگیِ جدی ام را حس کنم. و بعد شب تویِ آن مسافرخانه به خودم بگویم " چه دوست هایی داشتم و نمی دونستم!" .

دوستِ بزرگِ من! من اولین بار از تو یاد گرفتم که تویِ لحظاتِ عجیبِ عصبانیتم آروم باشم و لبخند بزنم. از تو یاد گرفتم که "سکوت" خودش جورِ همه چیز را میکشد...

میدانی رینبو ؟ دلم خیلی برایِ روزهای بارانی تنگ میشود، و برای آنهمه خستگیِ راهها که با هم قدم زده بودیم. هنوز صدایِ شعر خواندنت تویِ گوشم است. مخصوصاً شعرِ مشیری -بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم- را گاهی با صدای خودت تویِ ذهنم مرور میکنم. گاهی که نه! همیشه وقتی که باران ببارد بی تو مهتاب را توی ذهنم مرور میکنم! شاید باورت نشود آنروز که شام دعوتم کردی خانه تان و بعدش هم گفتی مامان اینها و فاطمه کلی منتظرت بودند چقدر ذوق کردم. یا موقعِ معرفی کردنِ من به این و آن وقتی میگویی "این بهترین دوستِ منه" چقدر ذوق میکنم. یا چقدر ذوق کردم وقتی که گفتی بخاطرِ من دمِ آن پسره را چیدی...شاید حتی باورت نشود از مهربانی ها و محبت هایت نسبت به خودم گاهی چقدر پز دادم به مامانم اینها. و شاید حتی باورت نشود که چندبار تو را تویِ سرِ دوست هایِ دبیرستانم زده ام و گفته ام: "واقعن که! من یه دوست دارم که خیلی خوبه، شماها هیچ کدومتون نمیتونید مثلِ اون شید " !

روزهایِ نمایشگاه که کم کم تمام شد ترسیدم که روزهایِ دوستی مان هم تمام بشود. خوشحالم رینبو ! خوشحالم که هنوز دوستیم. حتی صمیمی تر. حتی دوست تر ! آنوقت که بعضی وقت ها دلم میخواهد محکم بغلت کنم. حتی بعد از خداحافظی در دیدارهامان این را دلم میخواهد. باور کن! میدانم که گاهی روزها میشود هم را نبینیم، حتی پیامک هم نزنیم،  اما همین خوب است که فرند های خوبی هستیم. فرند های خیلی خوب!

رینبو یکسری چیزها هست که من را یادِ تو می اندازد. و تو هم من را یادِ یکسری چیزها می اندازی همیشه ! شاید برایت جالب باشد. شاید هم مسخره! من دوربین که میبینم یادِ تو می افتم. ماهی من را یادِ تو می اندازد. هر دخترِ بی آرایشِ قشنگی را که میبینم یادِ تو می افتم. عینک حتی من را یادِ تو می اندازد. شالِ سفید من را یادِ تو می اندازد. هر کس که قرار باشد برای خواهر کوچولویش جایزه های خوب خوب بخرد من را یادِ تو می اندازد. کانونِ زبان من را یادِ تو می اندازد. پارکِ شهر، خیابان نامجو، کتاب فروشی فرازمند، نقشه ی شهرما، علی صالحی، دفترچه ای که با هم خریدیم، انگشتری که با گوشواره هایت ست بشود، واژه ی «فعالیت» ، دانشکده ی حقوق، حتی بانکِ ملی هم من را یادِ تو می اندازد رینبو . حتی بانکِ ملی...

کاش میدانستی اگر تویِ زندگی ام به ده نفر افتخار کرده باشم یکی شان تو بودی. و اگر دلم مجمع الجزایرِ دوستانم باشد بی شک بزرگترین و خوش آب و هوا ترین جزیره ی دلم متعلق به توست! کاش میدانستی همین الان -دقیقن همین الان که دارم همین الان را مینویسم-  چقدر دلم برایت تنگ شده! راستی قول میدهم کمتر "ننه غرغرو" باشم. فقط... میشود "رینبو" صدایت بزنم...؟

  • خاتون

اگر قرار است قبل باران دل آسمان بگیرد،

نه!

من باران را دوست ندارم...

  • خاتون

من میدانم، یک روزی علم آنقدر پیشرفت میکند که میتواند بعضی از مرد ها را از ریشه بسوزاند. این مرد های مزخرفی که برای آدم ماچ می فرستند! این مرد های نفهمی که وقتی دارند با دوست دخترشان راه می روند به آدم چشمک می زنند! این مرد های بی شعوری که وقتی دارند با آدم حرف میزنند مستقیم زل می زنند توی چشمهای آدم طوری که مثلن آدم را هیپنوتیزم کنند!...

  • خاتون

روزهایی در زندگی هست که به جایِ اینکه نیاز باشد کسی بیاید تا غر زدن هایِ تو را تحمل کند، آنقدر که خالیِ خالی شوی! خودت مینشینیو بزرگوارانه به غرهای خودت گوش میکنی. بعد خیلی بزرگوارانه تر لابه لایِ غرهایت لبخند میزنی! میگذاری آنقدر بگویی تا حسابی سبک شوی! تمام که شد، بلند میشوی برایِ خودت یک لیوان چای دارچینی میریزی! و به "ننه غرغرو"بودنِ خودت میخندی...هی میخندی!

...

+این روزها را تجربه کنید! از ما گفتن...:)

  • خاتون

راهنمایی که بودیم مد بود رویِ زمین مینشستیم! کفِ حیاطِ مدرسه چند نفری گرد میشدیم و حلقه درست می کردیم. هرکسی با گروهِ خودش بود! مثلن گروه ما پنج نفر بودیم. منو مریم و زینب و سارا و یگانه! که بعضی روزها شقایق هم با ما بود. ولی همیشه تق و لق بود و از وقتی هم که با پریساخفن و گروهش قاطی شد پیش ما زیاد نمی آمد! پریسا دخترِ خوب و بامزه ای بود. همیشه ما را میخنداند، ولی اصولمان باهم یکی نبود! عقایدمان خیلی فرق میکرد! گروهِ ما گروهِ خوب و محکمی بود! هیچوقت از هم جدا نشدیم! اسمش را گذاشته بودیم "ترنم"، آنروزها نامِ یک برنامه ای بود که رضارشیدپور مجری اش بود و ما هم دوستش داشتیم! روزهایی که دلمان میگرفت بی خیالِ حرف های ناظم ها که مدام میگفتند روی زمینِ سرد نشینید، ضرر دارد و نازایی می آورد و از این حرفها، حلقه میشدیم کفِ حیاط! آخرش هم زینب که زورش از همه بیشتر بود دستمان را میگرفت و بلندمان میکرد! البته این مدل نشستن ها آنهم در وسطی ترین قسمتِ حیاط یک رابطه ی خفیفی هم با پایه ی تحصیلیِ بچه ها داشت. مثلن هرچی پایه بالاتر، وسط تر و پر شور تر! کمینه حسنش هم این بود که کسی نمی آمد بگوید بلند شو اینجا جایِ من است! بقولِ پسرهایِ شیطان کوچه زمینِ خدا بود و ما هم می نشستیم! یک روز از روزهایِ اول بودنم رویِ یک صندلی گوشه ی دیوار نشستم از اینها که سنگی هستند و گرد، در بعضی پیاده رو ها هم هست! دخترِ سالِ سومی آمد مستقیم گفت:" پاشو! اینجا جایِ منه! تا وقتی ما هستیم شما نباید بشینی جونم"!! گفتم:"چرا اونوقت؟!" گفت:"ما حقِ آب و گِلمون بیشتره"(چه حرف ها!!)...کم کم روی زمین نشستن مد شده بود و همه عادت کرده بودیم به کاری که قبل ترها مسخره و امل بازی به نظر می رسید! و کم کم صندلی ها خالی شدند! و ناظم ها بیشتر حرص می خوردند!

بنده خداها از خیلی چیزهایِ دیگری هم حرص میخوردند! مثلن آن موقع ها که مد شده بود و بچه ها یاد گرفته بودند موهایشان را می آوردند جلوی پیشانی بعد با کلی ژل و واکسِ مو بر می گرداندند رویِ سر، تهِ موها را پیچ میدادند، میکشیدند جلو طوری که باد میکرد اندازه ی یک آناناس!! بعد با یک کلیپسِ کوچولوی زرد یا قرمز میخ کوبش می کردند! باز هم هرکی پایه اش بالاتر، فکلش بزرگتر و صاف تر! یا موقعی که کتانیِ سفید مد شده بود و همه یک جفت داشتند. بعد دوقدم به دوقدم خم میشدند کتانی شان را پاک میکردند! چقدر از دیدنِ این صحنه ها خانومِ وهابی حرص خورده بود!!

خانوم ناظمِ همیشه صبورِ مهربانم:)

...

-از سریِ ثبت | خاطراتِ خوب مدرسه !

  • خاتون

گفت: دختر کوچولویِ همسایه مون عاشقِ آب نباته! ازش پرسیدم منو دوست داری یا آب نباتو؟ نه گذاشت نه ورداشت گفت:«آبنباتو»:|

گفتم: خب از منم میپرسیدی میگفتم «آب نباتو»!(با اینکه زیاد دوست ندارما)خنده

حرفو عوض کرد!!

-ناراحت شد یعنی؟!!!!!!!!

  • خاتون

دست هایت را بگذاری زیرِ سرت، به آسمان بالایِ سرت نگاه کنی! کیف دارد نه؟

قالی را برداشته باشی، پهن کرده باشی رویِ وسطی ترین موزاییک هایِ کفِ حیاط! بعد کتاب را گرفته باشی در دستت. از آینده خوانده باشی! از آینده ای روشن که بشر انتظارش را میکشد! از یک آینده ای که نه بمب درش باشد نه محاصره! پر از آرامش! کیف دارد نه؟

یک نفس خوانده باشی! آنقدر خوانده باشی خوانده باشی رسیده باشی به وسطی ترین صفحه هایِ کتاب. کتاب را همین امروز صبح خریده باشی. یک کتاب که هنوز بویِ تازگیِ ورق هایش هوش از سرت می پراند! یک کتاب خریده باشی که از آینده ی این روزهایِ پر از خون گفته باشد! از آینده ی اینهمه تلخی! و بعد از هر خط و هر سطرش لبخندی رویِ لبت نشسته باشد! و بعدتر آسمان نگاه کرده باشی! کیف دارد نه؟

در وسطی ترین صفحه های کتاب به این بند رسیده باشی:

"آیا همیشه تشنگیِ ما دلیلِ بر این نیست که آبی در طبیعت وجود دارد؟ اگر آب در طبیعت وجود خارجی نداشته باشد آیا ممکن است عطش و عشق و علاقه ی به آن در درونِ وجودِ ما باشد؟ ما می خروشیم، فریاد میزنیم، فغان میکنیم، و عدالت و صلح می طلبیم و این نشانه ی آن است که سرانجام، این خواسته تحقق می پذیرد و در جهان پیاده میشود!"

-لبخند زده باشی!

بعد چشمهایت را از خطوطِ وسطی ترین صفحه هایِ کتاب برداشته باشی به آسمان چشم دوخته باشی زیرِ لبت گفته باشی، بارها و بارها: بله! این خواسته تحقق می پذیرد!

و به این فکر کرده باشی که: کیف دارد نه؟

***

حالا کتاب را برمیدارم، پشتِ جلدش را میخوانم:

آنروز که ابرهایِ سیاهِ ظلم و فساد آسمان جهان را بپوشاند!

آنروز که قدرت هایِ اهریمنیِ جهانخواره پنجه هایِ خود را در گلویِ مردمِ رنجدیده ی دنیا هرچه بیشتر فرو برند!

و سرانجام آنروز که: تازیانه ی نامهربانیها، تنگ نظریها، جدایی ها، تبعیض  ها، و ستم ها، پشتِ خلقِ مستضعفِ جهان را مجروح سازد!

آری! در آن لحظه چشم هایِ پر امیدمان به تو ای مصلح بزرگِ جهان دوخته شده!

به انقلاب و حکومتِ جهانی ات!

-در اینجا نگارنده یک «کیف دارد نه؟» تهِ دلش جا میماند!

  • خاتون