قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

قرصِ قَمر...

شرح ندارد!

من که چیز زیادی  نمی خواستم. فقط می خواستم یک بچه فیل داشته باشم برای خودم. یک بچه فیل که همیشه باشد. و به شعرهایی که نمی نویسم گوش بدهد. به حرف هایم. به این که من دلم میخواهد تمام این ۳۳۲ کیلومتر فاصله بروند گم شوند وقتی که دلتنگم. به همین چیزها. به همین چیزها و حرف هایی که تو بهشان می گویی "نق نق"، می گویی "بهانه گیری"!

یک فیل که چیزی نبود. می شد شب ها برایش قصه بگویم. و توی همین اتاق خودمان جایش بدهم، و وقت هایی که دستشویی دارد و توی اتاق پی پی می کند توی گوشش بگویم "سعی کن مؤدب باشی" فیل من باشعور تر از این حرف ها می شد که من مجبور باشم توی گوشش بگویم مؤدب باش. مطمئنم.

از بین این همه زرافه، گرگدن و نهنگ، یک بچه فیل که چیزی نبود. می شد توی خانه گومپ گومپ راه برود و من هر بار غش غش بخندم به خرطوم بلندی که به پاهایش گیر می کند و او را کله پا می کند. بله فیل من حین راه رفتن هی کله پا می شود، چون فقط یک بچه فیل است و راه رفتن را هنوز یاد نگرفته. اشکالی دارد؟

چه می شد اگر من یک بچه فیل برای خودم داشتم؟ اینجوری ها من دیگر این همه چشم انتظار نبودم و تا هشت و سی دقیقه که "تو" برمیگردی خانه یک دلخوشی خیلی خیلی بزرگ برای خودم داشتم!

  • خاتون

یکی از غصه های خیلی جدی من اینکه کلی رمان نوجوان هست که من تو سن نوجوانیم نخوندمشون...

  • خاتون

دلم؟

دلم دویست سیصد هزار تومن پول می خواهد، حالا یا کمتر یا بیشتر. دویست سیصد هزارتومنی که خرج کردنش به هیچ کجای زندگی ام نباشد. دویست سیصد هزار تومانی که اضافه باشد؟ نه، دویست سیصد هزار تومنی که از خرج کردنش پشیمان نشوم،

که از بیخودی خرج کردنش عذاب وجدان نداشته باشم...

بعدش بروم فرازمند. انقدر کتاب شعر و رمان نوجوان بگیرم که بمیرم. جامدادی و جینگیل جات هم میخرم، ربان های رنگی رنگی و کلی کاغذ کادوهای قشنگ هم می خرم، دفتر هم میخرم احتمالا، و شاید یکی دوتا کاکتوس کوچولو و یک چیزی هم برای رینبو:)

  • خاتون

خوبم. و از تمام جهان به همین خوب بودن خودم اهمیت میدهم و به خوب بودن تو، و به خوب بودن مامان، و به خوب بودن بابا و به خوب بودن الف و به خوب بودن اب و هوا که معلوم نیست گرم است یا سرد، ولی بیشتر به خوب بودن خودم اهمیت می دهم و خودم و خودم و خودم و خودم و تو، و خب این منم با تمام کوچکانگی های من، و لبخند های من ، و حرف های من ، و نگاه های من و صداهای من. و این هم تویی با تمام بزرگانگی های تو، و حرف های تو، و نگاه های تو ، و صداهای تو و لبخندهای تو و دست های تو. که امان از دست های تو...امان.

  • خاتون

فقدان انگیزه برای نوشتن.

  • خاتون

.

- چرا نمی نویسی؟

- از کجا شروع کنم؟؟

  • خاتون

بعد باید قول بدهی تو را بیشتر و بهتر از تمام آدم ها دوست داشته باشم...

  • خاتون

حقیقت داره: دلم تنگ شده برای وبلاگ نوشتن!

  • خاتون

.

من خاموشم، مثل خیلی های دیگر.

  • خاتون

لطفن باور کن. من خیلی ایده آل نیستم. حتا ایده آلِ خالی هم نیستم. ایده آلِ تعریف شده در ذهن تو، شبیه من هم نیست. فعلن هم ک قصد تغییر ندارم. مشکل روانی هم ندارم ب خاطر اینهمه پس زدنی ک می بینی... من پر از احساسات داغ جوانی ام... خیلی پر... خیلی خیلی پر... نا متناسب می شویم با هم. می خواهم بگویم قضیه این برتر بودن یا نبودن کسی نیست. قضیه این است ک حجمی از احساسات من در حجمی از تو جا نمی شود. لبریز می شوی. و بعد از مدتی از بین می روی... مثل همه.

.

.

-ویرایش شد!

  • خاتون

آمدم نوشتم آدم نباید تکراری باشد.بله. خوب است ک ما خیلی چیزها نباشیم و حواسمان ب خودمان باشد و بیشتر از این مراقب خودمان و احساس ها و لبخندهایمان باشیم و اینجور چیزها. ولی خب تکراری شدن فعل آشنایی است ک صرف می شود برای مایی که اسم همگی مان آدم است. خیلی چیزها برای زندگی کردنمان تکراری می شود در فرایندی ک نامش زندگی است. زنده بودنمان، غذا خوردنمان، خوابیدنمان، لباس تن کردنمان، لباس شستنمان، علایقمان و همه چیزمان، نه تنها برای خودمان، بلکه برای همه یمان تکراری هستند. ما برای خودمان تکراری هستیم. بدجوری هم تکراری هستیم. و اگر در دنیا قرار بود فقط خودمان باشیم آخرش مجبور می شدیم خودمان را حلق آویز کنیم از چارچوب آش‍‍‍بزخانه ای، بالکنی، جایی. چرا ک همه چیز ب طرز خیلی غیر باورانه ای مضخرف و کسل کننده می شد. می خواهم بگویم من هم با فروه‍ ر راجع ب تکراری شدن زندگی مان خیلی زیاد موافقم. و اینکه تکراری شدن اصولن یکی از ریتم های زندگی است و... ولی می خواهم بگویم این خوب است ک زندگی را هر چقدر هم کوتاه جستجو باید کرد. این خوب است ک آدم مجبور شود کلی حس خوب و خوشحالی را در خودش جا بدهد و در مواقع خاص طوری بروزشان بدهد ک برای خودش جالب باشد چ برسد برای سایر افراد. این خوب است ک آدم برای دیگران جالب باشد، ک هر از گاهی ک فکر می کند زیادی دارد تکراری می شود برای همه، استراتژی هایش را عوض کند و لبانش از درون لبخند بزنند مثلن. این خوب است ک تکراری شدن برایمان نشود یک عادت، مثل ده هزار عادت روزانه ی دیگر. این خوب است ک آدم برای دیگران جالب باشد و در زمره ی آدم های کسل کننده و نچسب و افسرده قرار نگیرد. این خوب است ک آدم حواسش باشد در کدام زمره قرار می گیرد. القصه این ک حواستان باشد : )

.

برچسب:

آیا 45 روز ننوشتن من را از نوشتن آنچه ک ب نظر خیلی از شما ها کوچکانه و مضخرف است، دور می کند؟ خیر. بس بگذارید تا زمانی ک همینطور دلم فقط بیشرفت می خواهد ولی حوصله ندارم حتا اتاقم را مرتب کنم بیایم اینجا و چرت و برت بنویسم.

  • خاتون

.

بعد ترسیدم نکنه من هم همینقدر زیاد تکراری شده باشم...

  • خاتون

دارم وقایع را مرور می کنم ببینم از کجا شروع کنم مثلن. یا از کجا شروع نکنم مثلن. خب راستش وقتی می خواهی مطلبی را بنویسی نباید به فکر شروعش باشی. چون در این صورت اغلب گند می خورد به کلمه ها. وقایع را باید طوری نوشت که در زندگی اتفاق می افتند. واقعیت این است که در زندگی هیچوقت هیچ چیزی به ترتیب خاصی نیست. همیشه همه چیز یکهو اتفاق می افتد. در اتاقتان نشسته اید که یکهو حس می کنید ای باباع. چرا هیچ آدم مفیدی نیستید؟ چرا خیرتان به کسی نمی رسد؟ چرا دارید جوانی تان را از دست می دهید؟ خب یک بار یک جایی که یادم نیست کجا بود چیزی با این مضمون خواندم که " بدی قضیه اینجاست که آدم ها اغلب یادشان نمی آید جوانی شان را چطوری از دست داده اند." یا یک همچین چیزی. خب من وقتی این جمله را خواندم چند ثانیه مکث کردم. در همان چند ثانیه کلی اتفاق در درونم افتاد که ترسیدم که نکند من هم یادم برود؟ نکند من هم نفهمم؟ نکند یک روز من هم پشیمان شوم. نکند این. نکند آن. بعد چند شب پیش که توی تاریکی دراز کشیده بودم و سقف خانه ام را دید می زدم، با خودم گفتم: خب که چی؟ چرا اینقدر نگران باشم که جوانی ام چطوری دارد می گذرد؟ چرا اصلن هر لحظه باید به روی خودم بیاورم که جوانی ام دارد می گذرد؟ اگر خیلی نگرانم. اگر خیلی راست می گویم، خب یک کاری بکنم. همینطوری نمی شود فقط مفتی مفتی غصه بخورم که.

.

خب مسئله ای که در حال حاضر با آن رو به رو هستم، نبود یک مشت آدم های ناب است. می دانید چه می گویم؟ همه ی آدم ها یک جور بدی تکراری شده اند. و بدتر از همه اینکه همه یک جور بدتری خودشان را قبول دارند که آدم مجبور می شود دستانش را بگیرد بالا و بگوید " باشه. تو خوبی. اصلن هر چی تو بگی همونه و هر چی تو نگی همون نیست. تو نیاز به هیچکس و هیچی نداری چون خودت همه چیو می دونی و اصلن همینکه خوبی باید خدارم شکر کنیم ما." می فهمید چه می گویم؟ چرا آدم باید اینقدر زیاد خودش را قبول داشته باشد؟ خب من فکر می کنم آدم باید خودش را قبول داشته باشد، ولی وقتی بعضی ها اینقدر میزان رضایتشان از خودشان بالاست، من را به این فکر وا می دارد که واقعن کدام درست است؟ اینکه آدم راضی باشد یا نباشد؟ اینکه آدم خودش را راضی کند و همینکه خودش را راضی کرد بعدش بگوید که لابد کارش خیلی درست است و اصلن خودش تنها کار درست روزگار است؟ آره؟ اینطوری خوب است؟ اینطوری پسندیده تر است؟ خب می دانید؟ می خواهم بگویم که حوصله یشان را ندارم. حوصله ی آدم هایی را که اینطوری اند را واقعن ندارم. خب این مشکل من است. و دارم یک فکرهایی هم برای حل کردنش می کنم. (راستی رینبو -اگر این پست را می خوانی- می خواهم بدانی که حالا دیگر نظرم عوض شده. راستش حالا دلم آشنایی بیشتری با آدم های جدید تری را می خواهد. زیادی اعصاب خوردی دارند این قدیمی ها بابا.)

.

*هنوز هم دلم جاهای مرتفع می خواهد. جاهای خیلی مرتفع. خیلی سبز. شما چطور؟

راستی اینجا زیادی بی رنگ نیست؟ من که هر وقت بی رنگی اینجا را نگاه می کنم یک جورهایی دلم می گیرد. ولی متاسفانه نمی توانم بابت سلیقه ی بسیار معمولی خودم از کسی عذر بخواهم. در عوض شما لطف می کنید اگر بنده را بابت غرغر کردن ها و بافتن فلسفه های بی سر و ته م ببخشید : )

  • خاتون

تپه ای سراسر سبز. که مال خودم باشد. فقط خودم.

  • خاتون

خب همه ی حرفم این است که نامردی هیچ خوب نیست. حتی اگر هیچ چیز در میان نباشد. هیچ محبتی، هیچ رفاقتی، هیچ آشنایی اندکی هم اگر وجود نداشته باشد، حرف من این است که نامردی خوب نیست. حتی اگر بعد ش لبخندی زده شود، نوازشی مطرح شود و مثلن همه چیز بخواهد به کل فراموش شود و برگردد سر جای اول ش. که البته من فکر می کنم شدن ی نیست، یعنی اینکه همیشه هم همه چیز برگشتن ی به سر جای اول خودش نیست. چرا؟ خب چونکه نامردی توی ذهن آدم ها می ماند. و چیز های خرابی هم که توی ذهن آدم ها ساخته می شود را نمی شود به این راحتی ها درست کرد. نمی شود.

  • خاتون

تو با ناز،

به صد راز،

کنی اندر سرم صد قصه آغاز!

  • خاتون

نشسته ایم روی نیمکت، من سرم را بالا گرفته ام و ب آسمان نگاه می کنم. درحالی ک چشم هایم بسته است دارم سعی می کنم ب نورها نگاه کنم. برایت می گویم ک نورها همش می روند توی چشمم و نمی گذارند خوب نگاهشان کنم. برایت نمی گویم ک گرمای نوری ک یک قسمت از صورتم را روشن تر از قسمت های دیگر کرده است یعنی  خودِ خودِ زندگی. برایت می گویم ک هیچوقت توی هیچ برهه ای دوست نداشتم بزرگ شوم. برایت نمی گویم ک بعضی آدم ها تا آخر عمرشان هیچوقت بزرگ نمی شوند و شاید من هم یک روزی تصمیمم را بگیرم ک یکی از آن ها باشم. برایت می گویم ک باید با خودم کنار بیایم. می گویم اینطوری ک معلوم است باید خودم را عوض کنم یک کمی...تو مکث می کنی. نگاهم می کنی و می گویی: می شود عوض نشی؟ و من؟ معلوم است ک لبخند می زنم.

  • خاتون

بیایید به دیگران حق بدهیم که ما را بخاطر بعضی حرف هایمان، بخواهند از زندگی شان حذف کنند!

  • خاتون

الاغ کوچک من با چشم های غم گین و دست های بازش، همیشه جایی را نگاه می کند ک نمی دانم کجاست. شاید مامانش را می خواهد، شاید دوست هایش را، شاید هم شال گردنش را.

شال گردنش را من خودم گم کرده ام. سال ها پیش توی حیاط خاله زهرا اینها گم ش کرده ام.

مامان بدی بوده ام من...

.

نکته : این الاغ را آتنا داده است به من.

شب ها می نشیند بالای سرم و همینطور فقط غصه می خورد.

روزها از پنجره بیرون را نگاه می کند.

بغل های من هم غمش را کم نمی کند. هیچ چیز غمش را کم نمی کند.

آتنا، تو نمی دانی چرا غم دارد؟

شاید دلش برای تو تنگ شده؟

  • خاتون

ایمان زعفرانچی یک جایی خیلی عاشقانه می سراید:

آنچنان با سرعت این عاشق شدن رخ داد که

صحنه ی آهسته اش هم آنچنان مفهوم نیست...

  • خاتون